قصه رگبار

Day 2,466, 12:51 Published in Iran Egypt by Sir Silence

اون قدیم مدیما مثل الان رگبار نمیومد
زمستونا بارون میومد و تابستونا هوا گرم بود
در زمان حضرت موسی
خشكسالي اينقدر شديد مي شه كه ، حيوونها براي رفع تشنگي ساقه ي گياه ها رو مي خوردن تا شايد اندك ذخيره اي از آب موجود تو ساقه اونا بتونه تشنگيشو نو برطرف كنه ،



اما از اونجايي كه حتي ساقه هاي اون گياه هام خشك بودن ، حيونها آسيب ميديدن !
حضرت موسي كه ميبينه وضعيت رو ، ميره كوه طور و از خدا ميخواد كه بارون بباره و خشكسالي تموم شه،اما خدا ميگه امكانش نيست و الان مصلحت من بر خشكساليه!

از طرفي حيونها همه يك جا جمع ميشن ، در نزديكيه كوه ، و يك آهو رو مامور ميكنن تا بره و از موسي ، نتيجه رو بپرسه و همگي پايين كوه منتظره آهو ميمونن !
آهو ميره بالاي كوه و از موسي ميخواد نتيجه رو ،

موسي هم با ناراحتي به آهو ميگه كه ، نه ، بارون نمياد !
آهو خيلي ناراحت ميشه
از اون بالا پايين و نيگاه مي كنه و ميبينه كه حيوونها همه منتظره يك خبره خوبن !
با خودش فكر مي كنه كه حالا بايد چيكار كنه !؟ و فكر ميكنه بذار حداقل تا وقتي كه من بهشون ميرسم ، توي همين زمان كوتاه ، خوشحال باشن ،
پس شروع مي كنه جست و خيز كنان و خوشحال به سمت حيوونها رفتن !!!



حيوونهاي ديگه وقتي اين حالت آهو رو ميبينن ، خوشحال ميشن ، و ميگن بله ، حتما خبر خوبي دريافت كرده و قراره بارون بياد ، غافل از اينكه موضوع كاملا برعكس بوده !
هنوز آهو نيمي از راه رو طي نكره بود و هنوز به بقيه حيوونا نرسيده بود ،



كه يهو آسمون پر مي شه از ابر ! و يك بارون شديد شروع به باريدن ميكنه !!!
موسي وقتي اينو ميبينه ، از خدا میپرسه چرا اينجوري شد ؟
و ميگه ، خدا جون مگه نگفته بودي كه بارون نمياد ، پس چي شد، كه اينجوري شد ؟ اينجوري كه من دروغگو شدم پيشه آهو !...
خدا ميگه ، موسي !
من واقعا نميخواستم باروني بفرستم ، اما ،" آخه تو نميدوني اين آهو با دل من چه كرد....


😁)))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))