قفس

Day 2,544, 01:27 Published in Iran United Arab Emirates by Bane Legenda
سلام
این داستان برگرفته از کتاب انتری که لوطیش مرده بود نوشته صادق چوبک در سال 1353 میباشدامیدوارم اگر فرصت دارید با دقت بخونیدش و ازش لذت ببرید




قفسی پر از مرغ و خروسهای خصی و لاری و رسمی و کله ماری و زیره ای و گل باقلائی و شیربرنجی و کاکلی و دم کل و پا کوتاه و جوجه های لندوک مافنگی کنار پیاده رو لب جوی یخ بسته ای گذاشته بود.توی جو تفاله چای و خون دلمه شده و انار آب لمبو و پوست پرتقال و برگ های خشک و زرت و زبیل های دیگر قاتی یخ بسته شده بود

لب جو نزدیک قفس گودالی بود پر از خون دلمه شده یخ بسته که پر مرغ و شلغم گندیده و ته سیگار و کله و پاهای بریده مرغ و پهن اسب توش افتاده بود

کف قفس خیس بود.از فضله مرغ فرش شده بود.خاک و کاه و پوست ارزن قاتی فضله ها بود.پای مرغ و خروسها و پرهایشان خیس بود.از فضله خیس بود.جایشان تنگ بود.همه تو هم تپیده بودند.مانند دانه های بلال به هم چسبیده بودند.جا نبود کز کنند.جا نبود بایستند جا نبود بخوابند.پشت سر هم تو سر هم تک میزدند و کاکل هم را میکندند.جا نبود.همه تو سری میخوردن.همه سردشان بود.همه گرسنشان بود.همه با هم بیگانه بودند.همه جا گند بود.همه چشم به راه بودند.همه مانند هم بودندوهیچکس روزگارش از دیگری بهتر نبود

آنهایی که پس از تو سری خوردن سرشان را پایین می آوردند و زیر پر و بال و لاپای هم قایم میشدند خواه ناخواه تکشان تو فضله های کف قفس میخورد.آنوقت از ناچاری از آن تو پوست ارزن ور میچیدند.آنهایی که حتی جا نبود تکشان به فضله های ته قفس بخورد بناچار به سیم دیواره قفس تک میزدند و خیره به بیرون مینگریستند.اما سودی نداشت و راه فرار نبود.جای زیستن هم نبود.نه تک غضروفی و نه چنگال و نه قدقد خشم آلود و نه زور و فشار و نه تو سر هم زدن راه فرار نمینمود.اما سرگرمشان میکرد.دنیای بیرون به آنها بیگانه و سنگدل بود.نه خیره و دردناک نگریستن و نه زیبایی پر و بالشان به آنها کمک نمیکرد

تو هم میلولیدند و تو فضله خودشان تک میزدند و از کاسه شکسته کنار قفس آب مینوشیدند و سرهایشان را به نشانه سپاس بالا میکردند به سقف دروغ و شوخگن و مسخره قفس مینگریستند و حنجره های نرم و نازکشان را تکان میدادند

در آندم که چرت میزدند همه منتظر و چشم براه بودند.سرگشته و بی تکلیف بودند.رهایی نبود.جای زیست و گریز نبود.فرار از آن منجلاب نبود.آنها با یک محکومیت دستجمعی در سردی و بیگانگی و تنهایی و سرگشتگی و چشم براهی برای خودشان میپلکیدند

بناگاه در قفس بازشد و در آن جنبشی پدید آمد.دستی سیاه سوخته و رگ در آمده و چرکین و شوم و پینه بسته تو قفس رانده شد و میان هم قفسان به کند و کو در آمد.دست با سنگدلی و خشم و بی اعتنایی در میان آن به درو افتاد و آشوبی پدیدار کرد.هم قفسان بوی مرگ آلود آشنایی شنیدند.چندششان شد و پرپر زدند و زیر پروبال هم پنهان شدند.دست بالای سرشان میچرخید و مانند آهن ربای نیرومندی آنها را چون براده آهن میلرزاند.دست همه جا گشت و از بیرون چشمی چون رادار آنرا راهنمایی میکرد تا سرانجام بیخ بال جوجه ریقونه ای چسبید و آن را از آن میان بلند کرد

اما هنوز دست و جوجه ای که در آن تقلا و جیک جیک میکرد و پروبال میزد بالای سر مرغ و خروسهای دیگر میچرخید و از قفس بیرون نرفته بودکه دوباره آنها سرگرم چریدن در آن منجلاب و تو سری خوردن شدند.سردی و گرسنگی و سرگشتگی و بیگانگی و چشم براهی بجای خود بود.همه بیگانه و بی اعتنا و بی مهر بر بر به هم نگاه میکردند و با چنگال خودشان را میخاراندند

پای قفس در بیرون کاردی تیز و کهن بر گلوی جوجه مالیده شد و خونش را بیرون جهاند.مرغ و خروسها از تو قفس میدیدند.قدقد میکردند و دیواره قفس را تک میزدند.اما دیوار قفس سخت بود.بیرون را مینمود اما راه نمیداد.آنها کنجکاو و ترسان و چشم براه و ناتوان به جهش خون هم قفسشان که اکنون آزاد شده بود نگاه میکردند. اما چاره نبود.این بود که بود.همه خاموش بودند وگرد مرگ در قفس پاشیده شده بود

هماندم خروس سرخ روی پر زرق و برقی تک خود را توی فضله ها شیار کرد و سپس آنرا بلند کرد و بر کاکل شق و رق مرغ زیره ای پاکوتاهی کوفت.در دم مرغک خوابید و خروس به چابکی سوارش شد.مرغ تو سری خورده و زبون تو فضله ها خوابید و پا شد.خودش را تکان داد و پر و بالش را پف و باد کرد و سپس برای خودش چرید.بعد تو لک رفت .کمی ایستاد و دوباره سرگرم چرا شد

قدقد و شیون مرغی بلند شد. مدتی دور خودش گشت . سپس شتابزده میان قفس چندک زد و بیم خورده تخم دلمه بی پوست خونینی تو منجلاب قفس ول داد.در دم دست سیاه سوخته رگ در آمده چرکین شوم پینه بسته ای هوای قفس را درید و تخم را از توی آن گند زار ربود و هماندم در بیرون قفس دهانی چون گور باز شد و آن را بلعید


هم قفسان چشم براه خیره جلو را مینگریستند