Phase 2 - silent RAGE ~ خشم سکوت

Day 3,821, 08:14 Published in Iran Iran by megahack

فراموش نکنید که همیشه آزادید هر قسمتی از هر مقاله ای را که خواستید بخوانید و یا رد بشین... ـ
😑 این شماره فقط زامبی بازیه حاشیه نرفتم زیاد

Upcoming: Dead Aim #2 ...


😑 ویدئو ممکن است حاوی کلمات نامناسب و برای کودکان بدآموزی داشته باشد، تقصیر خودتونه
AMV ~ Too Much of a Gin Thing Gintama


0ei--PtOMAk


سه نفر شماره پیش درست حدس زدن:
Pejmaaan
MA Z I Y A R
I n f 0 r m e r

Successfully transferred 70 item(s) to (MA Z I Y AR + I n f 0 r m e r + pejmaaan)


//* - = ≡ = - Spoiler start - = ≡ = - *//
LadyMonica
انگار دو دستی چاقو با جای زخم ناسازگار زده بودند = دو نفر مختلف بهش ضربه زده بودند
اینفورمر - زخم روی صورتی که خوب نمی شد و خون؛ "خیلی تابلو بود" یعنی تو زامبی بازی هیمشه اولین گزینه ممد هستش 😑
دو - مازیار چاقو تاشو تیغ مانند (مسبب زخم های عجیب غریب) همراش داشت


11alexlee11
یکی - آلبوس از اسلحه استفاده نکرده.، تو تاریکی بهش حمله می کنه ولی با مقاومت مواجه میشه و نمی تونه کاری بکنه ولی آشکارا یه سوال می پرسه
آلبوس پرسیده می دونین من کی هستم؟خب معلومه آلبوس هستش دگه. حالا سوال چی پرسیده؟ قاتل کیه! این دو تارو کنار هم بذارین میشه آلبوس
😑 گرفتین؟

dr.ska
چهارزامبی محلی بیرون رو برای رد گم کنی می زنه و وقتی آلبوس رو در خطر می بینه تیر پنجم رو برای دفاع ازش استفاده می کنه
😑 خیلی زیاد نشانه داشت اصلا مانور رفته بودم روی نشانه هاش
//* - = ≡ = - Spoiler end - = ≡ = - *//


و رای گیری : ـ
I n f 0 r m e r (Bulletz4Breakfast + Faraz.RevengeR + Cyco.ImmOrtal)
Bulletz4Breakfast (pejmaaan + M a z i y a r)
pejmaaan (VioletEvergarden + hidden )
arash irani 5 [Persian Stormrage]

مدل مقاله هم عوض شده بچه ها گفتن رو عکسا خوندن متن سخته
😑
راستی هر چی تو دلتونه، حتی فحش اینا (مخاطب خاص) هم بگین، وگرنه مغزم به راه های ناشناخته می ره و کلی تخیلات عوضی میاد تو مغزم، خلاصه بگم وقتی کامنت نمی دین من تصوراتم کور میشه و کلی شک و شبهه میاد تو مغزم و قاطی می کنم و مقاله اینطوری میشه
😑
امیدوارم که فراموش نکنین مقاله یه شوخی دوستانه هست واسه فان اینا
ای امان از این دل نازک بچه های ایرپ
خب بدون هیچ حرف اضافه ای برم شیشه هارو پاک کنم پس


چند نفر از سربازان جمع بودند
با زخمی که خیال خوب شدن نداشت، همانجا ایستاده بود و سعی می کرد جنون و خشم افراد پیش رویش را رو یکسو کرده و در جهت هدفش استفاده کند.
وقتی دید حرف زدن فایده ای ندارد، سرانگشتانش را کمی نوازش کرد تا خون در مغزهایش بیشتر جریان یابد و دلشوره و ترس را خنثی کند. ـ
2 نفر مرده بودند که یکیش دخترکی ایتالیایی بود و افراد کنارش دگر به هیچ صراطی مستقیم نبودند و چشمشان را خون گرفته بود. از نقشه پنهایی بقیه خبر داشت. تصمیمش را گرفت، شب اجراییش می کرد.ـ
ساعت 11:30 شب پاشو بیرون گذاشت.
دکمه های پالتویش را بست یقه آن را بالا زد. گلاهش را روی سرش مرتب کرد و بعد دست هایش را توی جیب گذاشت و سوت زنان به راه افتاد.
دوست داشت کوچه تاریک را که پشت سر گذاشت تا صبح در خیابان های روشن با خیال راحت قدم بزند.ـ
تصمیم گرفته بود با زامبی ها دیگر همکاری نکند. پشت سرش اسلحه ای به صدا درآمد اما او به عقب برنگشت.ـ
افتاد مرد اما به عقب برنگشت.ـ

ممد اینفورمر 'زامبی بزرگ' مرد... روح مجازیش قرین درب های پارت 8080 پلاتو اینا...


... تو دنیای خودش بود و دائم از گذشته و افتخاراتش حرف می زد؛ بعد آشنا شدن با اون دختره لاغر مردنی دگه همه استراتژی ها و همه جنگ ها براش بی اهمیت شده بود، فقط می خواست اون دختره رو برداره و بره زندگی ای رو که براش از کودکی نقشه ریخته بود آغاز کنه و همه جزئیات کوچکترین اتفافات زندگی آینده شو داشت مرور می کرد؛ عصر بعد غروب آفتاب با این تفکرات در حالتی که مست گونه می نمود به سمت تک کلبه ای در بالای تپه ای سر سبز به راه افتاد و کمی بعد داخل کلبه شد... ـ
دختر خدمه ای که با اسلحه فرار کرده بود آنجا زندگی می کرد و قرار گذاشته بودند صبح زود همه چیز را پشت سر گذاشته و به سمت آینده ای که خودشان می خواستند بروند.ـ
...
با اینکه همیشه به فکر دیگران بود ولی رفتار خشک و خشنی به همراه تعصبی عجیب به اندک دوستانش داشت و با کمی دقت میشد فهمید نسبت به فرد خاصی حساسیت دارد. تا بحال که چندین بار در جنگ تا مرز مردن رفته بود ولی هیچوقت تسلیم نشده بود. همیشه در حال حرکت بود و می گفت ژنرال یک ارتش باید الگوی همه سربازها باشه. از اینکه یه مرد خودشو رنگ کنه بدش می اومد حتی برای جنگ، واسه همین سرخپوست های منطقه رو کوچ داده بود جای دگه. و برای همین هم بود که برای هر سرباز فراری حکم اعدام رو شخصا انجام می داد... آروم از شیشه کلبه به داخل نگاه کرد، دو نفر در بغل هم روی مبل آرام گرفته بودند و جز همدیگر چیز دیگری نمی دیدند. فرصت مناسبی بود، با لگدی به در خیلی سریع داخل شد و اسلحه اش را به سمت آن دو گرفت و صدای شلیک اسلحه نیمه اتوماتیکی بلند شد...ـ
Amir GH
خون آشام با لقب ”مخ استراتژی“ کشته شد.ـ

شب اول حمله نتوانسته بود هزاردستان رو بخاطر دفاع فریبرز بکشه، ولی خود در موقعیت مشابه از حمله پدرام جان سالم بدر برده بود. تو سرش که بخاطر افتادن تو باغچه هنگام فرار کبود می نمود، چیزی جز انتقام نبود.. هدفش معلوم بود و همه مقدمات را آماده کرده بود. اینبار از هزاردستان دفاع می کنه، تو برگشت تو تاریکی کم مونده بود به دست پدرام کشته بشه ولی بخاطر حمایت دو تا زامبی ازش در لحظه آخر می تونه فرار کنه. اینبارهم با همدستی دوستش که به بازی گر زندگی مشهور بود، حمله کردند... با دست آهنیش به شونه فرد کناریش زد و گفت الان وقتشه ... دکتر هزاردستان، ”شفاگر ابردست“ در حالی که در تاریکی شب حرکت ی کرد و سعی در دفاع از فریبرز داشت خود شهید شد... ـ



در حالی که تحت تاثیر سخنان پرحرارت فرد رسمی پوش با لباس مشکی و پاپیون سفید قرار گرفته بود، بالاخره با رای گیری صوری انتقامش را گرفت. الان بعد کشتن رئیس زامبی ها می توانست خود نفر اول باشد، فقط مانده بود که تنها مانع پیش رویش را هم بردارد... مرد رسمی پوش؛ پس با همدستش به دنبالش افتاد.
مرد رسمی پوش از درمخفی وارد باغی مخفی شد. انگار داشت دنبال شی مخفی می گشت… شانس به زامبی رو کرده بود.. آرام و بی صدا و در سایه به دنبالش رفت و کم کم خود را به وی نزدیک کرد و آماده حمله شد..
زامبی ولی یادش رفته بود که انتقام شمشیری دو لبه است...
و نمی دانست که با کشتن رئیس خود، فرد دیگری را از ”مرگ با دموکراسی“ نجات داد که به خونش تشنه بود...
در همن آن دو نفر که از دور مراقب اوضاع بودند خود را به داخل باغ رساندند. فردی که هیکل بزرگتری داشت خود را به روی زامبی انداخت و مانع حمله وی شد.
در حالی که آن دو نفر درگیر بودندزامبی دوم که شرایط رو خطرناک دید با حرکتی سریع خود را به فرد دوم رساند و با حرکتی سریع چاقوی خود را به گردنش فرو کرد ولی با دیدن نتیجه دعوا چاقویش را از ترس به زمین انداخته و از بالای دیوار فرار کرد...
... فرد رسمی پوش که شدیدا بخاطر آشکار شدن شی ء مخفی اش سورپرایز شده بود همانطور مات و مبهوت مانده بود و چشماندر چند قدمی به نقطه ای خیره شده بود که یک زامبی در آنجا مرده بود...
Bulletz4Breakfast
] زامبی... با لفب قاتل زنجیره ای... که رایش را از پژمان به اینفورمر تغییر داد و با نجات پژمان، فرمانده زامبی ها اینفورمر را کشت... ]
majid.esf
ملقب به ”استاد حمایت“ مرد...

بی خبر از آنچه در انتظارش هست، از درب کازینو خارج شد تا برای پول هایی که برده بود یه جشن کوچولو ترتیب بده. از تنهایی ابایی نداشت چون همیشه عادت داشت خودش اولین حمله کننده باشه ودست برتر رو داشته باشه.
...
به جز پول چیز دیگری برایش مهم نبود. برق طلاهایی که چند روز پیش دیده بود بدجوری چشم هاشو گرفته بود و برای همین با چند نفر از نیروهاش در کمین مخاطب خاص نشسته بود. با حمله ناگهی و طوفان مانند سریع به سرش ریخته و کارش را تمام کردند..
arash irani 5
یعنی ”استاد کیسه“ ، زامبی پول پرست هم مرد...

در آنسوی مرز، گروهی که زودتر از بقیه به محل قرار رسیده بودند بیرون کانکس نظامی بزرگی جمع شده بودند که ضد گلوله هم بود.
کمی با هم به گپ پرداختند ولی در حقیقت به دنبال قربانی بودند. فردی که بنظرشون خائن بود.. سکوتی کوتاه بر فضا حاکم شد که حتی تپش قلب هم شنیده می شد.
همه تصمیمشان را بی تردید گرفتند. یکی از حاضرین به بوی خون شدیداً حساس شده بود سعی کرد خود را به بیرون برساند ولی شک کرد، سریع دستش را به سمت اسلحه اش برد؛ با همین حرکت کوچک بارانی از گلوله به سمتش جاری شد ولی حتی قبل از برخورد اولین گلوله، با استخوانی در پیشانی مرده بود... ولی خود استخوان عجیب بود تر بود، یکی داد زد استخوان مال زامبی شاهه...
Aidin Esmaili
ب ”سفیداب“ خون آشام شهید شد.

1- ”ایدایناتسوکی“ در حالی که به نظر می رسید می خواد جلوی اتفاقی رو بگیره گفت: بیخیالش شو نمی تونی کاری براش بکنی...
2- ولی همراهش جیجیتسو وانای گفت: درسته ولی هنوز امیدمونو از دست ندادیم. مطمئنا پیروز می شیم. فقط باید آرام و خونسرد باشیم...
دو نفری از تاریکی ناگهای هوای شبانگاهی استفاده کرده و قبل اینکه بقیه به خودشون بیان به سمت بزرگترین فرد حاضر حرکت کردند...
Trio the great
زامبی قوی هیکل که به اژدهای سه سر مشهور بود، با حمله همزمان دو خون آشام کشته شد.

آره چون شخصیت ها زیاده گروه سوم خون آشام هم وارد داستان شده
آخر داستان خلاصه همه چیزو میارم نگران نباشین
:دی






دخترک ایتالیایی رو شخصا برای این ماموریت انتخاب کرده بود و از اینکه در اولین شب عملیات از دستش داده بود شدیدا خشم آلود بود... انتقام مثل توپ تنیسی در گلو بغضش را فشار می داد. وقتی روی جسد سرباز کهنه کار جای زخم را دید، مطمئن شد کار کیه....
برای ادامه کار نیاز به فردی داشت که از زامبی ها متنفر باشد. چه کسی بهتر از رئیس مخفی خون آشام ها.
...
در کلبه ای مخروبه در حومه شهر فردی مسلح با کلاهی که روش آرم کله شیر نقش بسته بود، جلوی در ودر سایه دیوار خرابی نگهبان ایستاده بود و سیگار می کشید و فردی دگر داخل کلبه داشت یه دختر رو نیشگون می گرفت (فقط نیشگون می گرفت کار دگه ای نمی کرد). تا وقتی چشم نگهبان به او افتاد سریع دست به اسلحه اش برد و جلو آمد ولی قبل از اینکه حتی بتوانند گلوله ای شلیک کند با حمله دونفر تبدیل به جسدی روی زمین شده بود.
کمی بعد دخترک داخل کلبه درحالی که لباس هاشو به سینه اش چسبانده بود بدون اینکه حتی فریادی بزند سریع از آنجا خارج شد و به خیابان پشتی پیچید و فرار کرد...

زامبی شیرسر
MilkyHead
به همراه
Dr.Ska
زامبی تک تیرانداز و قاتل شب اول به دیار باقی شتافتند.

قبلا کلانتر بود ولی درآمدش کم بود، پس تصمیم گرفته بود به ارتش ملحق شود. چون افراد آشنای زیادی داشت بدون گذراندن دوره آموزشی مستقیم به خط اول آمده بود، به خودش زیادی اعتماد داشت و همین هم بزرگترین اشتباهش بود. سیگارش را انداخت پای درخت و لگدش کرد. وقتی برگشت خشکش زد... زامبیبا موهای بلند سفید در چند متری به او چشم دوخته بود.. انکار منتظرش بود تا سیگارش را تمام کند... فهمید فرصتی برای دویدن به سمت اسلحه اش یا حتی فرار نداشت. از اینکه بدون اسلحه کمریش بیرون آمده بود سخت پشیمان شد... پس مستقیم به سمت زامبی حمله کرد ولی زامبی کماندار چند قدم مانده، او را با تیری به زمین انداخت.
KALANTAR.IRANI
از گروه ویژه، با لقب هفت تیر کش مرد.

قبلا هر سه گروه پیشرو در طول روز که زامبی ها فعالیتی ندارند توانستند پیشرفت فوق العاده ای در منطقه داشته و بخش اعظمی از تاسیسات و خاک دشمن را تصرف کنند.
در حقیقت آنها در چشم مردم منطقه به عنوان قهرمان هایی بودند که آنها را برای همیشه از شر زامبی ها نجات خواهند داد.
سه ساعت مانده به عصر فرمانده عملیات دستور آتش بس داد و افراد شروع به گلایه کردند از اینکه چند ساعت بدون جنگ مانده اند.
آتش رقابت بین دو دوست قدیم و رقیب جدید شعله ور شد...
هر دو همدیگر را خوب می شناختند، نقاط ضعف و قوت و پیروزی ها و شکست ها...
زخم ها باقی می مانند؛ نه خود زخم بلکه احساساتی که به همراه آورده اند و قلب هایی که شکسته اند. زمان درمان درد های نادرمانه، ولی در این مورد برعکس و خود زمان مثابه تیغی زخم گشا عمل کرده... زمان افسردگی رو درمان نمی کنه,
خیلی ساده ای! نمی فهمی؟! حس اینکه قلبت فشرده میشه... ناراحت و تنها... خیلی دلت گرفته و نمی دونی تصمیم بعدیت چیه... تو دوراهی هستی.. خیلی سریع از ماشین پیاده میش، در خونه رو باز می کنی و می ری اتاقک کوچک با در سفید رنگ و می شینی...
و بووووم.... اوخیش همه فشار های زمانه ازت آزاد شد.
چیه انتظار متن احساسی داشتین؟! خخخخخخ حالا که کیفتون سرجاشه نفری یه خونه دونیت کنین بهم! شانس آوردین چون مکان عمومیه نمیشه داستان رو کامل نوشت



IMAGE 3


در سکوت وحشتناک و تاریکی معدن شانه به شانه هم حرکت می کردند. دیوارهای معدن از بارش باران چند روزه خیس بود و تا ساق پا در آب بودند. بعد از عبور از اولین دو راهی، سمت راست به مخفیگاه رسیدند. مخفیگاه از چند هفته پیش به منظور پشتیبانی با آذوقه و مهمات فراوان و دو میلیون فشنگ برایشان مهیا شده بود.
در سنگین آهنی را با صدای بسیار خشکی باز کردند و هر دو داخل شدند؛ پیش از آنها یک نفر در آنجا حضور داشت. هر دو سریع اسلحه شان را به سمت او گرفتند.
سکوتی کوتاه حکمفرما شد، دو نفر مقابل هم در روشنایی ضعیف فانوس امدادی چشم در چشم شدند و فورا همدیگر را شناختند.
یکی از دو فرد تازه رسیده بدون لحظه ای تردید لوله اسلحه اش را از فرد سوم کنار کشیده و به قلب همراهش شلیک کرد و در همین حال فرد دیگر با ضربه پای محکمی او را به سمت درب پرت کرد.ـ
نفرهمراش که حفره ای در میان سینه اش آشکار شده بود، سریع خود را به سمت در انداخت و در حالی که فرار می کرد فریاد زد: زامبی ها قلب ندارند... ـ


مرتب به سوراخ ایجاد شده در سینه اش نگاه می کرد و تصمیمش را گرفته بود تا هرطور شده جای خالی قلبش را پر کند. به خروجی معدن رسیده بود. برکه بزرگی با نیزارهای بلندی خودنمایی می کرد. آتشی از دور دیده می شد... ـ


از وقتی که خوناشام شده بود بیشتر در خودش فرو می رفت. به ندرت حرف می زد ولی هر وقت حرف می زد تا تمام دغدغه ها و مشکلاتش را مرور نکرده بود دست از حرف زدن نمی کشید. دغدغه اش هم چیزی نبود جز یه دختر آدم به اسم رویا.. حتی براش شعر و داستان هم نوشته بود و می خواست برایش صندلی رئیس جمهوری رو هم بدزدد و در این راه از هیچ کاری ابایی نداشت...
آتش بزرگی درست کرده بود و اکنون در کنار برکه ایستاده بود و به آینده فکر می کرد... به گذشته... ولی اصلا در حال نبود... موهای سفید و نقره ای اش زیر نور ماهِ کامل، می درخشید.
در آب برکه ماه سفیدی دیده می شد که با افتادن مرد سفید مو به آب به سرخی گرایید...
«آلبوس رو کشتم! آلبوس رو کشتم!» و با خوشحالی زاید الوصفی به سمت محل قرار از پیش تعیین شده حرکت کرد. ـ

Albus
زامبی بدست یه شبح بی قلب و احساس که هیچوقت سیر نمی شه کشته شد.ـ
لقبش یادم رفت چی بود
نخندین خب از تنبلی نمی رم فایل رو باز کنم بخونم 😃




IMAGE 4



همه چی رو حساب و کتابه

در یکی از چادرها چند نفر کنار هم بودند و در سکوت به آرامی حرف می زدند. اتفاقات زیادی افتاده بود و جواب های آشکار و پنهان زیادی را باعث شده بود.
باروت فشنگ های تفنگ اسنایپری روی زمین ریخته بود و بوی ناخوشایندی در فضا بود. تکه کاغذی خونین روی زمین بود و حکایت از خودکشی فردی داشت ولی جمله آخر بر اثر خون ناخوانا بودند. ماجرا به چند ساعت پیش مربوط بود که جسد فردی رو با چاقویی در شکم پیدا کرده بودند و الان در پی یافتن دلیل خود کشی و یا قاتل بودند.
صبح زود در بیرون جادر اتفاقات عجیبی افتاده بود. همه افراد داخل چادر با لباس های خواب بیرون چادر روی زمین افتاده بودند ولی هیچکدام چیزی به یاد نمی آوردند.
جسد فردی که خودکشی کرده بود در کوره راهی بین برف ها پیدا شد.
==================================================
==================================================
کی خودکشی کرده (یا کشته شده) و به چه دلیل خودکشی کرده (یا کی کشتتش؟!)

چـهــار سوال، کلی احــــتـــمال، چـــهــــار جواب، کــــلـــــی جایزه. ـ

راستی لطفا رای هم یادتون نره، به یکی رای بدین تا اعدام بشه.
==================================================
==================================================
فاز یک تحت تاثیر نظرات و تفکرات من، این فاز (دوم) نصف نصف حاصل تخیلات ضعیف من و کامنتای شما بود؛
فاز سوم شدیداً تحت تاثیر نظرات و نوشته های شما خواهد بود.
درنتیجه احتمال فاز چهارم و همچنین فاز نهایی هم وابسته به نوشته های شماست.

نظرات و نوشته هاتون نه تنها تو این مقاله، بلکه مقالات و شات ها و مجلس و غیره هم رصد می شه.
چندین نفر نامه دادند و بصورت غیرعلنی رای دادند و به درخواست هاشون جامعه عمل پوشیده شد.
اینا
زیاد هم به مغزتون فشار نیارین یه وقت همه چی خیلی شدید ساده هستش و هدف فقط کمی سرگرمیه. بعد پایان داستان همه معماها و نشانه ها و غیره اینا آشکار می شه.
==================================================
==================================================
و چون هیشکی پول نداره واسه تبلیغ کردن بهم بده، خب اینم یه تبلیغ که فاکتور می کنم میفرستم نارنجی،البته مقاله بعدی هم فاکتور رو میفرستم به دفتر ریاست جمهوری
😛



خب اینم همینطوری ماجرای یه کاغذ سفید مثل رای و کامنتای شات هام
😑










امیدوارم مقاله تونسته باشه براتون فان اینا باشه

megahack, Day 3821 of New world (07/05/1😎
مگاهک، هفته 545 (97/02/17) دنياي مجازي
Rushes in, Here to stay, Rushes in, You are here to stay; I feel it in my bones...