واگذاری بچه ماهی

Day 3,843, 23:20 Published in Iran Iran by megahack

همینجا بگم مواظب احساساتتون باشین یه وقت گریه نکنین
این داستان واقعیه و سر خودم اومده و اقتباس نشده از جایی
خیلی هم غم انگیزه
[AD][FA] واگذاری بچه گربه


زیاد اهل خریدن حیوانات تزئینی مثل ماهی و گربه اینا نیستم چون دلم میسوزه براشون
موقعی که سرباز بودم، یه عده ای ماهی خریدن انداختن جلو پنجره واسه سال جدید
دیدم هیشکی توجهی نمی کنه منم شدم دایه ماهی ها و هر روز بهشون برنج و شیر و نون خشک اینا می دادم و کلی ازشون نگهداری کردم

نه اینا که چند تا سگ ولگرد بیرون رو هم گاهی رسیدگی می کردم
سال نو شد و ماهی ها تنها دلیل خریدشون رو هم پاس کردن و الان موندن رو دست
بیرون تو ماشین گشت بودم و اونطوری که بعدا شنیدم
فرمانده پادگان اومده بود بازرسی و ماهی هارو کنار پنجره دیده و اخطار داد که ردشون کنین برن همین الان
بچه ها هم با ترس از اضافه و قطع مرخصی اینا سریعا گذاشتنش بیرون کنار شیرهای دستشویی

من که برگشتم دیدم همه کمدارو زیر و رو کردن و کلی تفتیش اینا (خب کار معمولی هستش تو پادگان ها دگه) و خبری از ماهی ها نیست. سریع پرس و جو کردم ولی آخرین خبری که بهم دادن ماهی ها بود. بنظرشون چیز مهمی نبود اصلا. سینه سپر کردم و مسئولیتشونو به عهده گرفتم و داستان ما شروع شد
تا حالا حاشیه بود خب دگه

سراغ تنگ ماهیا که رفتم دیدم تلفات دادیم شدید و تنها یه ماهی کوچولو مونده
دلم کلی واسش سوخت بیچاره قلبش خیلی تند تند می زد، همقطاراش زنده زنده خورده شده بودن

مسئولیت 3 سرباز و یه ماشین بر عهده من بود و چون کلی بار تعیین صلاحیت اینا شده بودم و آماده شهادت اینا و سرباز اعتقادی بودم (و الانشم هستم برای دفاع از میهن) به کلی جاها دسترسی داشتم
چند هفته اول رو بردم درست زیر نور چراغ، یه ضرب المثل ترکی داریم که چراغ زیرشو روشن نمی کنه یا همچین چیزا
یعنی بردمش آشپرخانه دفتر فرماندهی
هیشکی اونجا شک نمی کرد
ولی دیدم داره بوش درمیاد کم کم، یه تفتیش اینا زدن واسه بهداشت آشپزخونه و کم مونده بود گندش در بیاد
شانس آوردم مامور بازرسی منو میشناخت و خودشو زد به ندیدن، ماهیارو دید ولی سریع روشو برگردوند طرف من و یه نگاه معنا داری کرد که یعنی دیدمش ولی ندیدمش، برشون دار از اینجا

خب مجبور شدم یک روز و نیم تو صندوق ماشین حملش کنم
بعدش دیدم سخته اونجا ممکنه بمیره و خیلی هم خطریه
آخه هر هفته ماشینا رو بازدید می کنن
بعدش اومدم محوطه، چند هفته ای به همین منوال تو محوطه کلی جا مخفیش می کردم و گاهی یادم میرفت کجا بودش
یه بار حتی تو مراسم صبحگاه زیر سکو بودش و کسی متوجه نشد
😃

اینطوری کلی زجر کشیدیم تا انیکه یه دری به رومون باز شد
منو گفتن برو گلدان های راهرو فرماندهی رو هرس اینا کن
و لوازمشو هم از انباری بردار
انباری! بله
یه محل خلوت که نه چیز مهمی داره و از لحاظ امنیتی هم محل آخرین جایی هستش که بازدید می کنن، یعنی هیچوقت تا حالا ندیدم بازدیدش کنن، یه اتاق 3 در 2 که چند تا خرت و پرت داره توش با چند تا میز و کلی جا واسه قایم کردن یه تنگ کوچولو که کسی بویی نبره
الان هم کلیدش دست منه، یعنی مسئولیتش تا وقتی که ترخیص بشم دست منه
چی بهتر از این؟ یه اتاق خلوت

گل ها رو هرس کردم و چند تا شاخه از اون خوشگلاشونو هم برداشتم و گذاشتم تو یه نوشابه یکبار مصرف 1.5 لیتری
ماهی رو هم انداختم توش و تنگشو هم خالی کردم گذاشتم کنار
الان دگه همه چی ردیف بود

جند تا از بچه ها وقت بازرسی که می شد گوشی شونو می دادن من اونجا قایم می کردم

چند بار موقع صبحگاه هم جیم شدم اونجا و خوابیدم با خیال راحت

دگه شده بود حیات خلوت خودم
خرت و پرت پشت ماشین رو انداخته بودم اونجا و صندوق ماشین خالی بود

همینم باعث یه ماجرایی شد، یه بار ساعت 3 صبح که رفته بودم سحری رو بگیرم دیدم ای دل غافل فرمانده با اون ماشین بزرگه درست شاخ به شاخ من اومد
آخه چون خیابان خلوت بود داشتم خلاف میرفتم زودتر برسم
بعله، حالا بیا و حرف حالی کن
یه توبیخ اضافه اینایی خوردیم، البته بیشتر بخاطر اینکه از تنبلی وسایل صندوق رو سرجاش نذاشته بودم (من بیشتر چون مسئول من بودم و سربازه زیردستم بود) بعدش سحریا رو دادیم و رفتیم و تو راه کلی هم کیف کردیم و از سر لجبازی ته دیگا سحری همه رو تنهایی خوردیم و براشون خیلی کم گذاشتیم
😃
هفت هشت سالی که نه یه سال گذشت و موقع ترخیصم شد

ماهی رو به همراه گل هایی که تا حالا نگه داشته بودم برداشتم و وسایلمو جمع کردم

فرمانده نبود تا با ماهی برم دفترش
😑
حیف شد

نذاشتن ماشین بگیرم
یکی از افسرا خودش گفت منو میرسونه
با تک تک بچه ها خداحافظی و روبوسی اینا کردم
و همه تا بیرون پادگان اومدن
خیلی دلم بهشون سوخت بعضیاشون 6 ماه اضافه هم داشتن ولی مطمئنا عفو رهبری هم می خورد، دلیل اضافه فقط اینه که عفو رهبری بخوره خب
منم همه اضافه هام اصلا ثبت نشده بودن و اضافه خدمت نکردم
آخه خودم مسئول ثبتشون بودم
😛
افسره که از قضا خیلی باهم رفیق بودیم رسوندم ترمینال و حتی پول راهمو هم داد
نه به من به شرکت مسافربریه
😑
منکه قبول نمی کردم به زور داد ولی خب دگه
الان تا خوخه 8-9 ساعت راه بود
نرسیده به شهر بعدی پیاده شدم
نمی دونم چرا ولی دلم نمی یومد برم تو شهر

کنار جاده ایستادم و یه دققه نشده یه ماشین خوشگل نگه داشت
مقصدمون یکی بود، داشت میرفت به خودروسازی واسه کاغذ بازی ماشین اینا
منم باهاش همراه شدم و چند ساعت بعدیه رو خوش گذرونیدم و خدمت تموم شد

ماهی رو چند ماه هم خونه نگه داشتم، ولی دیدم تنهاس
پس تصمیممو گرفتم
چون نزدیکای عید ترخیص شده بودم هر چی از همسایه و فامیل ماهی داشتن (و نمی خواستن نگهش دارن) گرفتم و بردمشون یه جایی که شهرداری تعیین کرده بود و همشونو آزاد کردم؛ کلی ماهی دگه هم بود اونجا و یکی هم بود که بهم چشمک زد، ماهی نه یه دختر که مسئولش بود. منم سر بحث رو باز کردم و گفتم قصدت از این کار چیه (چشمک زدنش نه جمع آوری اینا) و کمی حرفیدیم و بعدش هم خداحافظی کردم و رفتم.

از هیشکی هم نمی خوام که مسئولیت ماهی منو به عهده بگیره جاش امنه
شاد باشین دگه

آها راستی مقاله زامبی رو هفته پیش تموم کردم ولی حال نداشتم چاپش کنم، ایشالا رفتم که بازار یه کیلو حال می خرم میام چاپش می کنم
بازم شاد باشین و موفق اینا

یه چی دگه ، این اختاپوس هم ماهی می خورن، اونم ماهی به این خوشگلی، نصیحتشون کنین شاید ماهی نخوردن دگه