دلتنگی

Day 5,775, 05:08 Published in Iran Turkey by sorena131
یک روز دوباره هوا ابری‌ست
هشت صبحش انگار پنج غروب است
باران می‌بارد
ما کنار جاده دالخانی، پشت به جاده ایستاده‌ایم
تو مستی، گریه می‌کنی و جای بوسه‌ات روی گردنم مانده است
گفتی نمی‌خواهی کسی مراقبت باشد
بعد کنار جاده را گرفتی و رفتی
اولش با خودم گفتم به جهنم و نشستم
بعد کم‌کم مه تو را بلعید
دلشوره‌ام گرفت
انگار که زنگ آخر ورزش داشته‌ایم و باران گرفته است
تا تو هر چه فاصله، فاصله، فاصله بود دویدم
مثل پسربچه‌ای که مادرش را وسط بازار شلوغ گم کرده است
دیدمت
دوباره از میان آرواره‌های مه بیرونت کشیدم
نمی‌توانی به من بگویی مراقبم نباش، نگرانم نشو
نگران تو شدن دست من نیست
غیر ارادی‌ست
تو را که نمی‌بینم، و نمی‌دانم کجا هستی، خود به خود حجم سینه‌ام کوچک می‌شود
"پیام می‌رسد به مغزم که "اعلام وضعیت اضطراری
دختری که در قلب بوده، پیدایش نیست
ضربان بالا. استرس حداکثر
"تمام نورون‌های عصبی در حالت آماده باش"
بعد دلم برایت تنگ می‌شود
همین که در میان مه، عقب‌تر از تو، تصویری گنگ از تو در حال قدم زدن می‌دیدم، خیالم را راحت می‌کرد
من دلم برای دست‌هایت، برای موهایت
دلم برای شکستگی روی پیشانیت تنگ می‌شود
تو یک روز
خیلی بعد
دوباره همین جاده را بالا می‌آیی، ولی من کنارت نیستم
غصه می‌خوری
من برای غمی که آن روز در دلت داری هم، دلم تنگ می‌شود


خانه دلتنگ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم