منو شوهر خالم قسمت دوم

Day 3,149, 01:34 Published in Iran Iran by 2ali2

اولش بگم برا اونایی که خاطرات شمالو نخوندن برن یه سری بزنن که تا (قردگی) کمی با شوهر خاله عزیز دلبند و نازنین و درست کار و ... هزارتا صفت پاک دیگری که مجبورم بهش !بدم چون مقاله هامو میخونه
😨
مالشگرم خودتونین

قسمت اول :داستان اولیه
اقا پسر خاله ما (دوتا خاله دارم ) این پسر خاله ای که میگم پسر همونیه که خیلی عزیز !
مثل خودم اسمش علیه اون موقع ها حدوداً سال 89 87 که تازه ماهواره همه گیر شده بود
پسر خالم یه روز صبح زود ساعت سه اومد دم در اونم با چه خبرای خوبی
اقا اومده میگه بابام (عزیزش) گفته که برو پسر خالتو بیار توی درو کردن نخد کمک کنه !
اون موقع هام گندمو بصورت کاملا دستی میکندیم و نزدیک سی هکتار بود !
اصن مصافتش تو حلقم !
ولی خدایی ریدم به این زندگی !

قسمت دوم ریدمان خانوادگی ادامه دارد !

دیگه اخرای درو بود حالا میگذرم از اینکه سگه گله رو با گرگ اشتباه گرفت و نزدیک دو ملیون خسارت دادیم
و از اینم میگذرم که شوهر خالم چی کار کرد ! فقط بدونین درد داشت ! بسیار بسیار وحشتناک
روز اخر درو بود که پسر خاله اسکل یه فکری زد سرش گفت چند گونی گندمو بفروشیم باهاش دیش بخریم
منم که خودمون (نداشتیم) گفتم باشه
!کاش وحشتناک دوباره تکرار میشد و من لال میشدم و نمیگفتم
سه چارتا گونیو گذاشتیم پشت ماشین بردیم گفتیم کجا انبارش کنیم بردیمش توی تویله !
اره اره خرم خودتونید !
گوسفندا همشو خورده بودن و تا دونه اخر مرده بودن نزدیک هشتا گوسفند بودن !
گوسفندای الاغ
حالا خوب بود فقط گونیا رو خورده بودن !
!از قسمت وحشتناکش میگذرم
اره اره رفتیم فروختیم نخدا رو و دیش خریدیم
اوردیمش خونه دادم پر خاله وصلش کنه چون تجربه نصب کردن دیش مارو (نداشت)
بعد اینه وصل شد منم برگشتم خونه !
ساعت سه ظهر خواب بودم دیدم شوهر خالم زنگ میزنه ورداشتم

من:سلام حاجی
حاجی:کره خر تن لشتو تکون میدی میا اینجا فهمیدی
من🙁تخمچسبونده بودم) چشم چشم چشم حاجی اومدم
حاجی: بدووووو
سه سوت در خونشون بودم نگو پسر خاله بی معرفت قزیه دیشو انداخته گردن من
تا رسیدم
حاجی:عوضی همش کار تووووه میکشمــــــــــت (قمه دستش بود )
من: مــــــن! من که نبودم کار (پسرخاله) بود
حاجی: تو نه پسرخالت
پسرخاله: مــــــــــــــــــن کار من نبود
حاجی: تو نه مامانت
حاجی: همش کــــــــــار خالته
خاله: مـــــــــــــن من که خبر نداشتم
حاجی : تو نه (خوووووووووووم) خودم

اقا به اینجا که رسید رفت سمت تلویزیون و با یه پرتاب سه امتیازی طوری پرتش کرد که مرکز صفحه تلویزیون به مرکز دیش بروخورد کرد و میله دیش از طرف دیگش خارج شد

و این داستان کاملا واقعی بود !
واقعا واقعی بود دقیقا مث داستانای قبلیم 🙂
(جدی میگما)

شوهر خاله دو کیلو پونسد بدو بیا ببر 🙂