خاطرات

Day 3,134, 01:07 Published in Iran Iran by arash irani 5

خوب به سن و سالی رسیدم که رفقا م کم کم دارند میمیرند

هر کدوم به بهانه ای

شاید فردا نوبت من باشه خدا رو چه دیدی

مهم اینه که ازت به نیکی یاد کنند

بعضی وقتها آدم یه کارهایی با بعضی از دوستان انجام میده که که فکرش رو هم نمیکنه

تبدیل به بدیده بشه

یکی از دوستان که چند هفته قبل فوت کرده بود امروز چند نفر یادش رو آوردند یه خاطره ای

هم از من تعریف کردند

خیلی خندیدیم گفتم شماهم شریک لحظات شاد ما باشید یه

فاتحه هم بفرستید مطمین هستم این لبخندهایه شما دست دوستمون رو میگیره

مجتبی .... : از رفقایه شر دوران دبیرستان الان استاد دانشگاه هستش

اون این خاطره رو تعریف میکنه

عکس میثم رو دیدم.

یاد یه خاطره قشنگ افتادم ازش.

من پیش دانشگاهی بودم کلاس هاشمی دبیر ریاضی داشتیم اواخر مهر ماه بود که میثم

و آرش به من گفتن مجتبی یه بار میخوایم بیایم کلاس شما.

بعدش اومدن کلاس هاشمی ازشون سوال کرد شما دونفر کی هستید

میثم و آرش گفتن ما جز ذخیره ها بودیم و تازه پذیرفته شدیم

و گفتن که شما انتهای لیست حضور و غیاب اسم مارو اضافه کنید.

هاشمی هم آخر کلاس ازشون سوال کرد اسم و فامیلتون رو بگید.

میثم گفت: سیاوش قمیش هستم و

آرش گفت: ابراهیم حامدی.

کلاس از خنده داشت میرفت روو هوا.

و هاشمی هم اسمشون رو وارد لیست کرد و بعد بردش دفتر.

و به ذاکری مدیر و صبوری گفت که دو تا ذخیره جدید رو به لیست اضافه کردم.

گفتن کیا.

گفت سیاوش قمیشی و ابراهیم حامدی.

و کل دفتر پیش دانشگاهی رفت روو هوا از خنده.

یاد میثم بخیر