یه جنتلمن واقعی ! ^_^

Day 3,065, 02:49 Published in Iran Iran by 2ali2

با بابام رفته بودیم بیرون ، واسه گرفتن عینک جدیدم ،
شهر شلوغ بود ، خیلی شلوغ ! اصلا از شهرمون انتظار این همه شلوغی رو نداشتم !!
همیشه از جاهای شلوغ بدم میومده و میاد ، یه جوریه ، انگار نمیتونم درست نفس بکشم ، هوا کم میشه !
یه چیزی تو این شلوغی اذیتم میکرد ، دم گلفروشیا ، شیرینی فروشیا ، لباس فروشیا ، هر جایی که احتمالش باشه که بشه ازش خرید عید کرد ، پر آدم بود !!! از بین همه ی این آدما با پای پیاده رد شدیم !
پیاده روی کردن با بابامو دوست دارم ، خوش میگذره !
ولی انگار اون چیزی که رو قلب من سنگینی میکرد رو قلب بابامم سنگینی میکرد ،
جلوی یه گلفروشی ایستاده بودیم تا چراغ قرمز بشه بتونیم رد بشیم ، یه دختر بچه ی کوچولو در حد پنج-شیش سال ایستاده بود جلوی ماهی قرمزا و با یه غم خاصی نگاهشون میکرد !
پدر و مادرش که اومدن یه سبزه ی کوچیک دستشون بود ، دختره سبزه رو که دید ماهی یادش رفت ، خندید و رفت سمت پدرش !
یه لحظه آرزو کردم ای کاش پول تو جیبی هام بی نهایت بود ! ای کاش میتونستم براش ماهی بخرم ! هر چند تا که دلش بخواد !
آدمای تو خیابان ، از دو حالت "خوشحال" و "ناراحت" خارج نبودن ، آدم بی تفاوت ندیدم !
غم بعضیاشون واقعاً ناراحت میکرد آدمو ! آخه چرا یه بچه ی کوچولو وقتی ماهی قرمز میبینه باید بغض کنه ؟! چرا نباید به فکر اسم گذاشتن واسه ماهیاش باشه ؟!
چرا چشمای یه زوج جوون باید انقدر غم داشته باشه ؟! انقدری که من به این مشنگی بفهمشش و ناراحت بشم ؟!
عینکو گرفتیم ، بخوام صادق باشم بهم نمیاد ، مثل جادوگرا شدم ! ولی خیلی بهتر میبینم !
عینک سازی بغل یه پاساژه ، به درش نگاه میکردم که بابام گفت اگه میخوای بریم تو ،
رفتیم تو ، یه روسری فروشی شیک هست که من عاشق تک تک روسریاشم !
نمیدونم داشتم چندمین روسری عیدمو انتخاب میکردم ، وقتی ازم پرسید تو چه مایه رنگی ، داشتم به این فکر میکردم که واسه کودوم مانتوم نخریدم ، چه رنگی بهتر میشه !
تو این فکرا بودم که دو تا دختر و یه خانم اومدن تو ، یه دختر کوچیک تر داشتن که همسن خودم بود تقریباً ، خواهر بزرگترش داشت روسری انتخاب میکرد ، دنبال یه شال با پهنای روسری بودن که هم به نارنجی بیاد هم به زرشکی !
ترکی صحبت میکردن ، دختری که همسن من بود میگفت روسری نداره ، روسریش تُل شده و این حرفا ،
روسری رو از سر هم میکشیدن ! آخرشم هیچی نخریدن و رفتن ...
مکالمه های دقیقشون یادم نیست چون فقط یه جمله ی پر رنگ یادم مونده که مامانشون به دختر بزرگش گفت : مراعات کنین ، این عید دستمون خالیه ...
اینو گفت و رفتن ...
به معنای واقعی از خودم خجالت کشیدم !!! از خودم بدم اومد !!!
من تو فکر چی بودم ، مردم این روزا به فکر چی ان ...
ژورنالو بستم ، تشکر کردم و رفتیم بیرون !
بابام گفت پس چی شد ؟! مگه از اون شال سورمه ایه -لامصب هنوز دلم پیش گل قرمزاشه😨- خوشت نیومده بود ؟!
گفتم بیخیال ، خریدم قبلا ً ...
ساکت شده بودم ! یه لحظه خودمو خواهرمو تصور کردم که داریم روسری از سر هم میکشیم!!! یه لحظه تصور کردم چیزی رو بخوام ، خوشم بیاد ولی نداشته باشمش !
وحشتناکه ، خیلی وحشتناکه !
بابام سکوتو شکست و گفت : "اون خدایی که بالاسرمونه ، حواسش بیشتر از من و تو به بنده هاشه ، نترس ، هواشونو داره"
بعدش بازم حرف زد و قانعم کرد که اگه همه ی پول تو جیبی های دنیا رو هم داشته باشم ، نمیتونم به همه ی آدما کمک کنم !
ولی خب ، اگه خودشم ناراحت نشده بود ، دوباره نمیرفت سمت اون گلفروشی !
بهم گفت ماهی انتخاب کنم ! هشت تا انتخاب کردم ، گفت بازم انتخاب کن !
سی و دو تا ماهی انتخاب کردم ! پول همشو دادیم ، بابام به ماهی فروشه گفت : "هر بچه ای اومد اینجا ، دلش ماهی خواست ولی پول نداشتن ، یکی از اینا بهش بده"
وقتی از گلفروشی خارج شدیم ، حس میکردم بابام بهترین بابای دنیاست ! یه جنتلمن واقعی !
پ.ن : خدایا ، از خوشی های هیچ کس ، بخاطر بی پولی کم نکن ...


cm plz