رهایی

Day 5,911, 13:15 Published in Iran Turkey by sorena131
تراپیستی داشتم که وسط جلسه، وقتی داشتم اشک می‌ریختم و یکی از آن فجایع دردناک زندگی‌ام را شرح می‌‌دادم، خمیازه کشید و گفت: توی این هوا، آش خیلی می‌چسبد
ایستاده بود کنار پنجره‌ی اتاق کوچکش و عجیب نبود اگر هوای ابری آن بیرون برایش جذاب‌تر از زخم‌های شخصی من باشد. آن لحظه می‌دانستم که دیگر این اتاق و تراپیست خوش‌اشتهایش را نخواهم دید. ولی از آن‌جا که آدم باید از همه اتفاق‌های زندگی‌اش درس بگیرد و از قطعی اینرنت و گرانی و خمیازه تراپیست به نفع رشد فردی‌اش استفاده کند، آن تراپیست هم به من درس بزرگی آموخت. جلسه اول ازم پرسید: فرض کن طنابی توی دستت است که سر دیگرش را یک اژدها گرفته و بین‌تان یک دره است. اژدها مدام طناب را می‌کشد و تو به لبه پرتگاه نزدیک می‌شوی، چه کار می‌کنی؟ مثل آدم‌های احمق جواب دادم تا جایی که زورم می‌رسد، تلاش می‌کنم و طناب را می‌کشم. گفت ولی او یک اژدهاست و زورش از تو خیلی بیش‌تر است، چیزی نمانده تا سقوط کنی. مستأصل نگاهش کردم. گفت چرا طناب را رها نمی‌کنی؟ آن لحظه ناگهان روزنه‌ای به رویم باز شد، لابد دری به آگاهی. قاعده‌ها عوض شدند و اژدها خوار و خفیف شد. آن موقع طناب‌های زیادی توی دستم بود، هم‌زمان داشتم با چند اژدها طناب‌کشی می‌کردم. جنگیدن بیهوده، مقاومت باطل، تلاش هرز همین است. پافشاری بر اتفاقی که نمی‌افتد، اصرار بر امر غیرممکن، وقتی می‌توانی طناب را زمین بگذاری. زور تو همیشه کفایت نمی‌کند، رها کردن ضعف نیست، پذیرش این نکته است که تو جنگجوی هر مبارزه‌ای نیستی و نجات یافتن گاهی در نجنگیدن است



@MyDream97