داستان کوتاه EhsanAGHA !! با دو تا داستان جدید
Ehsanagha
چند تا داستان کوتاه می خوام بنویسم براتون حال کنید
اول : ماجرای آقای کودتای سیاه
یکی بود یکی نبود یه آقایی بود که یه ریش بزی داشت همیشه خدا تو شب تو روز تو جنگ تو کارخونه کلا عینک آفتابی چشش بود و همیشه داشت از شیشه عقب 206 اش دخترای کنار خیابون رو دید می زد
یه روز تصمیم گرفت برای نجات مملکتش بره توی حزب رقیب کاندید بشه همون روز بود که حزب رقیب شدیدا بهش برخورد حزب رقیب که اسمش باند قدرت بود با استفاده از قدرت خودشون رفتند دیگر اعضای باند قدرت رو از سراسر دنیا دعوت کردند و با هم تونستند باند قدرت رو نگه دارند و آقای کودتای سیاه رو باند پیچی کنند و بفرستند خونشون
از اون روز به بعد آقای کودتای سیاه تصمیم گرفت سر به زیر بشه و رفت توی حزب خودش کاندید شد حزبی که خیلی براش آشنا بود
ولی همون روز از قضا ( یا غذا ) یه آقا کوچولویی باز رفت تو حزب باند قدرت کاندید شد باند قدرت باز رفتند دوستاشونو آووردند و سعی کردند باند رو تو دستشون نگه دارند در همین حین آقای کودتای سیاه داشت توی حزب خودش برنده میشد با کلی دنگ و فنگ باند قدرت تونست باندش رو حفظ کنه ولی از قضا ( یا غذا ) دقیقا هم زمان با ورود این خارجیها و دوستان باند قدرت و دقیقا وقتی که آقای کودتای سیاه رفته بود که دلی از غذا ( یا قضا ) در بیاره رای های رقیبه آقای کودتا به شدت افزایش داشت و آقای کودتا هم از قضا ( یا غذا ) باز هم باخت
این بار آقای کودتای سیاه قهر کرد و رفت ولی باز برگشته این بار با لقبی جدید به نام آقای مخفی
باید دید آقای مخفی بالاخره موفق میشه توی حزب خودش کودتا کنه یا نه ؟
یا باز هم از قضا ( یا غزا ) باز هم درحزب رقیب کودتا میشه و بعد از قضا ( یا غزا ) آدم های خارجی میان و از قضا ( یا غزا ) رقیبه آقای مخفی که از قضا ( یا غذا ) از دوستان باند قدرت هست برنده میشه
آقای مخفی چشمش یه آیندس و امیدوار به اولین کودتش
دوم : پادشاهی که وقت پادشاهی نداشت
یکی بود یکی نبود
یه روز قرار بود بین دو نفر انتخابات پادشاهی باشه یه پادشاه بود که خیلی پشت سرش بد می
گفتند یه پادشاه دیگه هم بود که خیلی معروف بود و همه براش دست و پا می شکستند و خودکشی می کردند همه می گفتند اون بشه پادشاه ایران به فنا می ره این بشه گلستان روز های انتخابات هم که پادشاه خوب سنگ تموم گذاشت این طوری شد که یه دفعه پادشاه خوب شد پادشاه
روز اول پادشاهی رفت روی ایوون کاخ ایستاد و گفت سلام به همه ایرانیان من پادشاه جدید ایرانم و امیدوارم به زودی در شهر خیلی خیلی دور با هم شامپاین بزنیم
بعد در شامپاین رو باز کرد و اونو پاشید روی همه ملت ملت هم هورا کشیدند و به به و چه چه کردند ولی پادشاه بعد از اون روز رفت توی اتاقش
مردم امیدوار بودند تبلیغ می کردند و به در دیوار می زدند و خیلی خوشحال بودند ولی از پادشاه خبری نبود
برخی گفتند پادشاه شاید توی قصر داره کار می کنه ولی رفتند تو قصر دیدند که اهه قصر تعطیله
پس پادشاه کجا بود ؟؟؟ خیلی ها نگران بودند
در همین حین یکی نفر به نام نستور اومد و داشت یه سری حرفایه قشنگ میزد همه جمع شده بودند و کف می زدند توی جمعیت خیلی بچه ها بودند که شیر نداشتند بخورند چون کاری نبود انجام بدن و بعضی از بزرگا به زور یه پولی بهشون می دادن ولی باز هم دست می زدند
که یه دفعه خبری رسید پادشاه اولین کاره دوره خودش رو انجام داد
مامور سلطنتی به شرحه این شاهکار پرداخت :
خلق بزرگترین کتیبه جهان رو به همه ایرانیان تبریک می گویم این کتیبه به قدری بزرگه که از سطحه کره ماه قابل مشاهدست و جسد 150 تا مولتی لای جرز های این کتیبه قرار داده شده بالاخره کتیبه رو آووردند مرم با عجله ریختند سره کتیبه ببینن چی نوشته شده روش
اون عبارت چیزی نبود جز :
وقت کافی برای خوندنش ندارم ولی از تایتلش خیلی خوبه :دی
ادامه بده :پی
مردم هورا کشیدند و دست زدند و شادی کردند و باز هم شامپاین باز کردند و نوش کردند
سوم
شهر فرنگ
یکی بود یکی نبود
یه ملتی بود به نام کالیبر های بالا
کلا خیلی آدم های عشقی و با صفایی بودند و هیچ کاری با هیشکی نداشتند ولی یه آقایی بود به نام حسنعلی میرزا که براشون اخبار شهر فرنگ رو می گفت
این ملت یه خصوصیتی داشتند که سریع جوگیر می شدند
یه روز حسنعلی میرزا اومد و گفت توی شهر فرنگ یه خانومی هست که عکسه بقیه خانوما رو میزاره بعد کلی وت میاره بعد ملت شروع می کردند می رفتند تو خونه هاشون عکس زن و بچه رو بر میداشتند می زدند به دیوار همه هم جمع می شدند و به به و چه جه می کردند
یه روز حسنعلی می گفت فلان جا مافیای قدرت داره همه شروع می کردند به ردیابی مافیای قدرت تا اینکه یه روز حسنعلی اومد گفت آقا تو کشور پولند ک...دوم کمیاب شده آقا هی زاییدند هی زاییدند این قدر الان اوضاشون خوبه همه خوشحالند و از سر و کول هر کدوم از زوج های جوان داره یه 7 8 تا ریزه میزه بالا میره مردم ریختند تو داروخونه ها و همه ک.....دوم رو پاره کردند و سوزاندند و فریاد زدند آیییی بچه بزایید مثل خر ما باید روی پولندیان رو کم کنیم
آقا گذشت ولی متاسفانه به دلیل اینکه این سنت هنوز توی مملکت جا نیوفتاده بود همه بچه ها شدند نامشروع
بعد خدا اومد همه نا مشروع ها و کشت همه مردم هم ایدز گرفتند مردند
داستان چهارم
دوستی خاله خرسه
یکی بود یکی نبود
یه وزارتی بود اسمش فرهنگ وظیفشم این بود که نزاره مردمان فینگلیشی یادداشت کنن یه روز یه نفر خاله خرسه تصمیم گرفت کمکشون کنه و به صورت کاملا فعال سعی کرد این افراد رو برای فارسی نوشتن ترغیب می کرد ولی بعد از یه مدت کل فرهنگ مملکت ترکید آخه خاله خرسه برای پیش گیری از هرگونه فینگلیش نوشتن این پیغام رو اول کامنت ها قرار می داد
ای خوار مادر هر کی فینگلیش نوشته رو ......
چند وقت بعد وزیر فرهنگ به دلیل برخورد یک شی سخت به سر مرد
داستان پنجم
هر کار جایی هر نکته مکانی دارد ( ف ی ل ت ر شدن سایت )
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیشکس نبود
یه ملتی بود که هیچی رو نمیدونست جاش کجاست تو دستشویی کتاب می خوند تو پارک می ش...شید و توکلاس سیگار می کشید آقا هی به این ملت گفتند هر کار جایی و هر نکته مکانی دارد
یه روز یه نفر گفت آقا لطفا در مکان عمومی مدفوع نکنید همتون رو می زنن ناکار می کننا بنده خدا پیشه خودش فکر می کرد که الان با این حرفش جهان رو نجات داده ولی ای دل غاقل که یه دفعه بوش در اومد پای همون منبرش ملت آی ریدن آیی ریدن
باز هم به دلیل ابتلا به وبا تمام مردم اون کشور از بین رفتند
تمام
Comments
یاهو آی دی وزرا + راهکارهای مشکل جمعیت
http://www.erepublik.com/en/article/-1-1135195/1/20" target="_blank">http://www.erepublik.com/en/article/-1-1[..]/1/20
اسپم بگیم با وت بدیم ؟
Mozakhrafe mahz bod
man migam report behtare 🙂
ایول
باحال بود
v
no vote
SPPPPPPPPPPPAAM
قرار بود دوتا داستان باشه ولی شد 5تا
نتیجه گیری اخلاقی هم می کردی
در هر صورت وت وساب
v
سلام صادق هدایت منو میشناسی ؟
من خودم ته سورئالیستم ، یادت نمی آد
جالب بود
خندیدیم
یه پیشنهاد داشتم. دفعه ی بعد از علائم نگارشی استفاده کن که راحت بشه خوندش. چون اینجوری توی خوندنش وقفه میوفته و لطفش کم می شه
V & S
البته بعدا اگزیستانسیالیست شدم
بعدشم با رفیقم داشتیم به یه لیوان نگاه می کردیم، گفتم هی فلانی ، فکر کنم پدیدار نگر شدم....
اون یارو هم اتفاقا از آشناهای تو بود...
یادش بخیر
سیمون دوبوآر ازت خوشش می اومد
من همیشه می گفتم این جهان سومیها هم یه استعدادای خفنی دارن
یادش بخیر
راستی خدا منو بخشید ، آخه می گفتم وجود نداره، شجاعتم روتحسین میکنه اینجا. اما تو خودکشی کردی... برای سایه ات مینوشتی که می نوشتی، ابله نمیدونستی 40 سال بعد همه عاشقتن
به همین خاطر خدا دوست نداره الآن... اما منو دوست داره، همیشه دوست داشته آفریده هاش مثل من اگزیستنسیالیست باشن
اما اگه همه مثل تو خودکشی میکردن، فکر کن دنیا تموم میشد و تو برنامه ی خدا رو بهم میریختی (منظورم امام زمان و ایناست دیگه) خوب ف خدا هم خوشش نمی آد دیگه ..
به همین خاطر و به خاطر اینکه الهام بخش خودکشی به 23000 نفر بودی دوستت نداره
البته خودمونیما حرکت باحالی بود، منم اگه اگزیست.... میزاشت خودمو میکشتم
حیف شد ... خوش باشی
اینم یه داستان از من
می دونی که ، من جایزه نوبل ادبیات بردم
البته جایزه رو نگرفتم، علتشم همه میدونن
می دونی؟
خوش باشی
http://www.erepublik.com/en/article/iranian-funny-news-1-1132719/1/all" target="_blank">http://www.erepublik.com/en/article/iran[..]/all
این لولت نمیزاره قیافت رو ببینم :دی
کافکا تونی ؟؟؟ :دی
وتی که بهت دادم حقت بوت.نوش جونت
... ?? !!
goldato midady be man 😃 bejaye kharje tabligh :-"
🙂
آره تصمیم گرفتم آینه ش کنم
بابا اسمم رومه :
سارتر که می نوشت
هیچ میدونی اقای کودتا که میگه اون حزب مال منه و بقیه دزد هستند اصلا مال اون نبود
حالا اونی که تو ایران امینت بود کی بود ؟
صفحه انتخابات گذشته را تا حالا یک نگاهی کردی ؟؟
تا حالا کی بیشتر از همه تو اون حزب رئیس حزب بوده ؟؟
پس چطور قبلا دزدی نبود ولی اون ماه دزدی شد
حالا اونایی که اومده بودند از کجا میدونه رفتن به اون رای دادن
مگه اینور خودشون رای کم نداشتن تا دقیقه آخر
اصلا چند نفر اومده بودند اونروز که تونستند هردو حزبو نگه دارند
یعنی 30-40 نفر از خارج بیان میتونند همزمان دو تا حزبو بگیرند ؟؟
تا کی میخواهیم حرفهای دیگران همینجوری بدون فکر کردن قبول کنیم ؟
هیج میدونی همین اقا کودتا سیاه یک زمانی بهترین همکار من اینجا بوده ( بیش از یکسال ) ولی خودش هم نمیدونه چی شد که یکدفعه همه دو و برش از دوستای قدیمیش خالی شد و به جاش چند تا تازه وارد اومدن دوروبرش که کوچکترین اطلاعی از گذشته و تاریخ اینجا ندارند
فقط میتونم ارزو کنم که اخلاقش درست بشه وگرنه این راه که میره به ناکجا اباد هست
شما را هم با خودش به اون ناکجا اباد میبره
دوستش دارم که این حرفارو میگم
به به
بسیار خرسندم که برادران مرحوم ادبیاتی ام، صادق و ژان پل عزیز، در این دنیای مجازی همدیگه رو پیدا کردند. ما اهالی سینما هم همیشه دنبال هم می گردیم ولی من تعداد کمی از دوستان رو در این دنیا پیدا کردم
ای ول از عکسه اواتارت و عکسه صادق بزرگ خوشم اومد
عالی بود ساب ووت
@Shahab-Dragon
تو هم هر مقاله ای می خونی میگی ریپورت بدیم
ایول دمت گرم
بچه ها چشم گوشتون رو باز کنید که ببینید چی میگه
منظورش با بعضی هاست:دی
V
v