یه سبد دلتنگی

Day 2,078, 17:34 Published in Iran Iran by Blue Squid the legend
دزدی از نردبان خانه ای بالا می رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسد: خدا کجاست؟
صدای مادرانه ای پاسخ می دهد: خدا در جنگل است، عزیزم
کودک می پرسید: چه کار می کند؟
مادر می گفت: دارد نردبان می سازد
دزد از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد
سالها بعد دزدی از نردبان خانه حکیمی بالا می رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسید: خدا چرا نردبان می سازد؟
╬═♥╬
╬═♥╬
╬♥═╬
╬═♥╬
حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد. به نردبانی که سالها
پیش،از آن پایین آمده بود و رو به کودک گفت: برای آنکه عده ای را از آن پایین بیاورد و عده ای را بالا ببرد

============

آی آدم بزرگها
که دستانم گرفته اید تا گم نشوم
من نشانه راه در دلم دارم
دستم رها کنید
هیچ گاه پاهایم بزرگ نخواهند شد
...و کفشهای شما را نخواهم پوشید
و کودکیم را به بزرگی شما تعویض نخواهم کرد
من از این پایین به دنیای شما
خواهم خندید
دستم رها کنید
و بگویید
دخترکی دیوانه بود
که عشق را
در دورترین ستاره اسمان می جست
و کفشدوزکها را می بوسید
و صدایش به رنگ پرواز شاپرک بود
و دوستت دارم را
به همه زبانهای دنیا می دانست
اما میان هیاهوی ما
گم شد
آن دخترک دیوانه
...

لیلا هژیر

============

باز دلم
هوای آن روزها را می کند
روزهایی که
بهانه ی شادیمان
یک عروسک بود
و بهانه ی بازیمان
تنها یک همبازی
و ما آن قدر غرق در بازی بودیم
که گویی تمامی دنیا ،
در همان لحظه خلاصه می شد
مرزی نبود
میان خیال
و واقعیت
...
باز دلم
هوای آن روزها را می کند
روزهایی که
در صداقت معنا می شد
روزهای پاک کودکی
...
دلم
هوای آن روزها را می کند
هوای تو را
این خانه را
و صدای آن روزها
که فــریاد می زند

"فاصله ها، هرگز حریف خاطره ها نمی شوند"

نگار معبودی