آخرین سکانس - کوکایین ؟؟؟

Day 1,323, 11:11 Published in Iran Iran by Aphr0dite

باریدن باران در تابستان همیشه باعث میشد که حس بدی پیدا کنم ، امروز هم از این روزها بود
توی اتاقم نشسته بودم و در مورد طرح های اقتصادی با مستر جنرالز بحث میکردیم ... !
چهره جدی و مصمم اش جای هیچ شکی رو در موفقیت طرح هاش نمیزاشت ، تجربه سالها کار اقتصادی روی دوشش سنگینی میکرد
هاسمیک بعد از مدتها برگشته بود ، این احساس خستگی رو از توی بدنم بیرون میکرد ... !
ولی امروز حس بدی داشتم ... !

تلفن زنگ میخوره
بعد از مدتها از لهستان یکی زنگ زده .... مرتضی که اینجاس ، پس یا دوروتی هستش یا کوکایین ...
کوکایین : المیرا ... خداحافظ
من : سلام دادی که خدافظی میکنی ؟ کجا ؟
کوکایین : به خاطره ها می پیوندم ، به هر حال حلال کن
می فهمم چی میگه ، دلم میشکنه ولی به روی خودم نمیارم
من : بعضی وقت ها دوست دارم خفه ات کنم ... !
کوکایین : .....
من : حالا راه نداره بیخیال بشی ؟
کوکایین : نه ! راهشو بستم ... !
قلبم میریزه ... باید سریع عمل کرد ... میرم سمت در ، باید با اولین پرواز برم به سمت لهستان .... کوکایین .... !!!!
وقتی میرسم بهش دیگه خیلی دیر شده ... !
بهش نگاه میکنم و میگم : خیلی خری مصطفی ... !
کوکایین : می دونم
من : چرا ؟؟؟
کوکایین : باید می مردم ... پلاتو بعد اینکه بمیری اکانتت رو پاک میکنه ؟ شاید سالها بعد زنم رو نشوندم روی پام و روزنامه هامو بهش نشون دادم ... !
سعی می کنم جلوی خودم رو بگیرم ، باید قوی باشم ... !
کوکایین : حتی جسدم هم به ایران نرسید .... باید تموم میشد ... !

چشماشو می بنده
بهش نگاه میکنم ... پسر غد و گوشه گیر ایران با اون همه خاطره ... دیگه بین ما نیست ...
احساس خستگی دوباره بهم فشار میاره ... بهش میگم : نوبت منم به همین زودی ها میرسه ... !
بازم یکی دیگه از دوستام رفت ... دوباره به خاطر یه بازی اشکم در میاد ...
واقعا احساس بدی دارم ... این مقاله هم به احترام کسی نوشتم که یادش توی ذهن من یکی همیشه زنده میمونه
امیدوارم همیشه و همه جا موفق و پیروز باشی مصطفی ...
می رم چین و جلوی چینی ها از حرص و غم و ... همه گلد هام رو میزنم توی دیوار .... از ایریپ بدم میاد
متن مقاله خلاصه ای از چت من و مصطفی هستش ... زیاد من در آوردی نبود
ببخشید طولانی شد
یادش گرامی