زامبی بازی سری اول قسمت اول

Day 2,370, 01:47 Published in Iran Serbia by MARMUZ


──────╔╗╔══╦╗╔╗
╔╗╔═══╝╚╣╔╗║║╚╝
║║║═╦═══╣╚╝║║╔╗
║╚╩═║─╔╗╚══╣╠╝║
╚═══╝─╚╝───╚╩═╝
اول از همه متشکرم از کسایی که همین اول وت و ساب و شات میکنن که روزنامه بیاد بالا
هر کی وت و ساب کنه همین الان یه اسلحه کیفیت 7 میکنم تو پاچش
گدا هم خودتونید
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ

قوانین زامبی بازی
نقش های ای دوره در تیم آدمها
قهرمان : قهرمان هر شب میتونه از یکی دفاع کنه و تنها در دو صورت میمیره ، یکی تو رای گیری و حالت دوم حمله دو نفر به اون هست ، اگه یه نفر به اون حماه کنه و اون فرد تو تیم زامبی ها باشه اون فرد میمیره
کاهن : کاهن هم میتونه دفاع کنه و هم میتونه حمله کنه ، برای کشتن کاهن یک حمله کافیه ، همچنین کسی که کاهن یا قهرمان از اون دفاع میکنن برای مردن نیازمند دو حمله هست
اسنایپر : با تعدادی تیر محدود میتونه هر شب یکنفر رو بکشه
دکتر : میتونه هر شب یکی از حمله ها رو فقط به یه نفر که خودش هم نمیتونه جزوش باشه ، دفع کنه
وروجک : اون با حمله یک نفر میتونه جلوی اجرای نقش اون رو بگیره
جاسوس : اون با تعقیب یه فرد در هر شب نقش اون فرد رو میفهمه
ماسون : شخصی شبیه به کار آگاه ، باید هر شب یک انسان رو شناسایی و به خدا معرفی کنه ، اگه انتخابش اشتباه باشه و اون فرد زامبی باشه ، ماسون میمیره ،اگه درست انتخاب کنه اما اون دو فرد به هم معرفی میشن ، البته شب اول میتونه نقشش رو نفرسته
ساقی : جزو تیم آدمهاست و میتونه هر شب به یکی پیک بده ، اگه پیکش رو به یه زامبی یا دکتر تیم زامبی ها بده اون آند میشه ولی اگر به قهرمان یا هر نقش دار دیگه تو تیم آدمها بده اونو به شهروند عادی تبدیل میکنه

تیم زامبی ها
گاد آف زامبی : زامبی هست که میتونه هر شب یکنفر رو بکشه ، البته فرق اون با دیگر زامبی ها تو لو رفتن اونه ، یعنی اگه تو رای گیری بمیره یا توسط جاسوس تعقیب بشه نقشش لو نمیره و فقط در صورت حمله میمیره
زامبی : میتونه هر شب به یکی حمله کنه و اونو بکشه
آند : هر شب به یکی حمله میکنه و جلوی اجرای نقش اونو میگیره
پرفسور شیطان : هر شب یکی از زامبی ها رو نجات میده

بازیکنا
roozgar
H a m p a
white sha2w
EmperorSomagTheGreat
heros of iranan
megahack
malavanezebel
MiladBlack
Dr.SkA
Persian Stormrage
xI3OSS
Behnam MDN
arash irani3
PersianPride CoGaIran
Me Or You
Prince Kian
masoud1
Mastaan

و اما قسمت اول از داستان
1-
احمد به زور چشماش و باز نگهداشته بود ،جاده کاملا تاریک بود و ماشینهای که هر 10 دقیقه از دور دیده میشدن مثل سوزنی بود که به چشماس فرو میشد ،تسبیحش و برداشت و باهاش بازی میکرد ، با خودش فکر میکرد باید یه دعایی بخونه تا یهو با کله نره تو دره ، تو آینه رو نگاه کرد پگاه و تیام تو آغوش هم خواب خواب بودن
زیر لب گفت : حیف که مسافر دارم وگرنه صاف میرفتم ته دره
لبخندی زد و به حاشیه جاده نگاه کرد
تاریک تاریک تاریک
"لعنتی یه هوری هم وسط این تاریکی پیدا نمیشه یه خورده خستگیمون در بره"
زیر لب لبخندی زد و دوباره به جاده نگاه کرد ، قسمتی از جاده تار به نظر میرسید
"یا امام زاده فردوسی"
غییییییییییییییییییییییییییییییژ

2-
با سردرد وحشتناکی بیدار شد ، شیشه جلو پر لکه های خون بود و با اون ترکها هیچی بیرونش دیده نمیشد ، بخار همه شیشه ها رو گرفته دستش و گذاشت رو سرش
"پدر سگ این دیگه چی بود"
دستش و آورد جلوی چشماش و خون همه دستش و گرفته بود
در ماشین و با لگد باز کرد و از توی تاریکی ماشین بیرون اومد ، از توی کاپوت بخار میزد بیرون ،
"آخه خدا جون چی در مورد من قضاوت کردی این بلا رو سرم آوردی؟"
نشتست کنار جاده و یه چندتا لعنت بر شیطون گفت ، به خاکهای کنار جاده تکیه داد
"یا خدا ، این دختر پسره تو ماشینن"
دوید سمت ماشین و در عقب و باز کرد
هیچکس تو ماشین نبود

3-
تمام خیابون رو دویید ، ولی اثری از کسی نبود ، به سمت ماشین برگشت ، بین درختا و هر جایی که به ذهنش میرسید و نگاه کرد ، ولی کسی نبود ، احتمالا وقتی اون بیهوش شده بود رفته بودن ، ولی چرا اینقدر نامردانه
"کصافطا"
دوباره روی زمین نشست و چشاشو و بست
"اه لعنتی ، این دیگه چه سگ شانسی بود"
یاد پگاه افتاد که با اون چشاش ، تا نگاه کردش سرش و انداخت پایین و سعی کرد که صورتش و نبینه
تیام زیر بغلش و گرفت و کمکش کرد تو ماشین بشینه ، در حالی که به بالا نگاه میکرد ، گفت باید قبل از صبح به مراسم برسیم

"آقا ببخشید اتفاقی افتاده ؟"

4-
احمد از جا پرید ، بالا رو نگاه کرد ، مردی با قیافه غیر معمول و لباسهای ضایع
"ترسیدید آقا؟"
احمد خودشو جمع کرد
"نفهمیدم چی شد ، انگار یکی پرید تو جاده ، نبود ها ، یهو ظاهر شد ، انگار آسمون بیاد زمین"
مرد لبخندش و مخفی کرد
"خوب حالا چرا حرکت نمیکنید ، این وقت شب تو این جاده ، اینجا"
"ماشین و که میبینی ، تازه دوتا مسافر هم داشتم که غیبشون زده"
"مگه ماشین و تست کردی ، فکر کنم فقط ظاهرش داغون شده ، مسافراتم احتمالا تو رو اینجوری دیدن ترسیدن و رفتن ، پاشو ماشین و یه تست بکنیم"
احمد با سر درد دوبارش بلند شد و به سمت ماشین رفت
استارت اول ماشین روشن شد!!!
مرد سرش و از تو کاپوت در آورد
"این که چیزیش نبود"
"مسافرام و چیکار کنم؟"
"ولشون کن برو بابا"
"راستی باید از کی تشکر کنم"
"یونس هستم آقا ، شما هم زودتر حرکت کن"
"بیا تا یه جایی برسونمت"
"من از این طرف نمیرم"
احمد دنده عقب رفت و به مسیر جاده برگشت ، خیلی نرفته بود که یه استیشن کنار جاده دید که راهنماهاش روشن بود

5-
از کنار ماشین که رد شد کسی و تو ماشین ندید ، یه خرده که رد شد نگران شد ، دنده عقب گرفت و برگشت ، در ماشین و باز کرد و از تاریکی ماشین خارج شد
به سمت استیشن رفت ، دور و بر ماشین و خوب گشت ، هیچ خبری نبود ، به کاپوت ماشین تکیه داد ، یه سر بین دوتا پاش نمایان شد
"بفرمایید آقا!!"
احمد از جا پرید
"تو کجا بودی دیگه عوضی"
"چته ترسیدی ، زیر ماشین بودم داشتم تعمیرش میکردم"
مردی بود فوق العاده لاغر اندام ، با اون لباس فتنه گرانش ، عینک روغنیش و جابجا کرد و از زیر ماشین بیرون اومد
"یهو ماشین خاموش کرد ، هر ور رفتم نتونستم درستش کنم"
"هانی"
احمد برگشت و دختر بچه ای رو دید با قیافه درب و داغون که به اون ذل زده بود
"دخترم سانازه"
"پس هانی کیه"
"من"

6-
"از وقتی مادرش مرده به من میگه هانی ، ما هم عادت کردیم"
دختر بچه که به نظر پیر و فرتوت به نظر میرسید به سمت ماشین رفت و عقب استیشن نشست
"دخترتون کجا بود؟"
"بهش گفته بودم جایی نرو ، ولی هی میره تو جنگل"
احمد بازم به ساناز نگاه کرد ، خیلی قیافه داغونی داشت ، ولی شیطنت ازش میبارید
"میخواین با ماشین جایی برسونمتون؟"
"ممنون آقا ، البته اگه میخواستم با شما هم برگردم بازم باید منتظر مسافرام میموندم ، درست نبود اینجا ولشون کنم"
"مسافر؟ کدوم مسافر؟"
"باید همین دور و بر باشن ، نفهمیدم کجا رفتن ، دوتا آقا بودن!!"

7-
"مشهد سوارشون کردم ، فکر کنم یکیشون آشخور بود به نظرم"
"تو این مسیر با یه بچه ، نترسیدی سوارشون کردی ؟"
هانی عینکش و جابجا کرد
"راستش تا الان به این قضیه فکر نکرده بودم"
معلوم بود اعصاب هانی از ریسکی که کرده بود حسابی به هم ریخته بود
"عجب خریتی ، اگه من و دخترم و ..."
احمد کمی ترسیده بود ، خرابی ماشین ، مسافرایی که غیب میشدن
"خوب مطئنید کمک نمیخواین ؟"
"آره راحت باشین ، بلاخره راش میندازم"
احمد سوار ماشین شد ولی ماشین روشن نمیشد
"لعنتی"
از ماشین پیاده شد و به سمت هانی برگشت ، سرش تو کاپوت بود ، کنارش از حاشیه جاده ، شاخ و برگ درختا تکون میخوردن ، یه چیزی اون بین داشت حرکت میکرد
بی اختیار به سمت ماشینشون دوید
"مراقب باشید"

8-
هانی با ترس برگشت و به درختا نگاه کرد
یه پیر مرد قوی هیکل از بین درختا بیرون اومد
زیر لب چیزی زمزمه میکرد
سایه ای کمرنگی تو صورتش افتاده بود که صورتش و خشن تر نشون میداد
هانی خندیدو گفت
"بابا کجا رفته بودی ، این وقت شب جنگل خطرناکه"
پیرمرد به سمت احمد برگشت و پرسید
"از اون دوتا مسافر ، حمید و عرفان خبری نشد ؟"
"من نفهمیدم کی غیبشون زد ، ولی نه برنگشتن"
"ایشون کی هستن؟"
"واسه کمک واستادن ، داشتن میرفتن که احتمالا با دیدن شما فکر کردن حیوونی چیزی بهمون حمله کرده"
ساناز از تو ماشین بیرون دوید و به سمت پدر بزرگش دووید
"شهین جون کجا بودی؟"
احمد که انگار یه مشت روانی رو دیده بود
"شهین دیگه چرا"
"پدرم عاشق یه زن بود ، وقت دخترم اسم من و گذاشت هانی ، اسم اونم گذاشت شهین"
صدای بوق ممتدی همه جا رو گرفت
احمد به سمت ماشینش برگشت ، از روبرو صدای بوق یه تانکر پشت سر هم میومد
و چراغهایی که دائم سو بالا میداد
بووووووووووووووووووووووووغ
غییییییییژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژ

9-
تانکر که چپ شد احمد به سمت تانکر دوید ، به نظر میومد که هر لحظه ممکنه منفجر بشه و باید راننده و رو نجات میداد ، ترس تمام وجودش و گرفته بود ، از انتهای ماشین آتیش بلند شده بود ، شاید بهتر بود جون خودش و نجات میداد ، قدم هاشو آهسته کرد و ایستاد ، تنها کاری که ازش بر میومد دعا خوندن بود که همونم یادش رفته بود

از میون دودی که بلند شده بودمیشد تشخیص داد که یه چیزی تو کابین تانکر تکون میخوره
فردی خوش هیکل از پنجره خودش و بیرون کشید هنوز کامل بیرون نیومده بود که با دیدن احمد خشکش زد ، سریع خودشو بیرون کشید و دوون دوون به سمت اون حرکت کرد
"مراقب باش"

10-
تمام صورت بجز چونه پر شده بود از خون ، به احمد که رسید خودشو به سمتش پرت
برای یک لحظه احمد خودش و عقب کشی واز پشت سرش به چیزی برخورد کرد
اونی که از تو ماشین در اومده بودبه سمت پشت سرش دوید
احمد برگشت و موجودی سیاه و عجیب و دید با موهاب بلند که داشت فرار میکرد
کمی عقب تر سرنشینای استیشن با چهره بهت زده به سمت اون نگاه میکردن
احمد به سمت جنگل نگاه کردو موجودی سیاه کنار درختا اونو نگاه میکرد
وقتی چشمش به احمد افتاد بین درختا ناپدید شد

11-
مردی که تو ماشین اومده بود بیرون گفت
"وای خدای من زری تو ماشینه"
به سمت ماشین دووید ، ولی چند قدم بیشتر نرفته بود که همراه با همه جمعیت خشکش زد

موجودی سیاه با ظاهری بین میمون و گرگ یه بدن و از پنجره ماشین بیرون میکشید
اون شخص که شکمش دریده شده بود ناله کنان مسعود رو صدا میزد
موجود سیاه چیزی و روی سرش جابجا کرد و دستش و فرو کرد تو قفسه سینه قربانی
چند تشنج و دیگر هیچ حرکتی رخ نداد بجز صدای ملچ و ملوچ
یواش یواش جسد و به پشت ماشین کشید
نفر اولی که از تانکر بیرون اومده بود به خودش اومد
"زرییییییییییییییی"
به سمت تانکر دویید و ناگهان

بووووووووووووووووووووووووووووووم


زری یا همون روزگار مرد

12-
مسعود روی زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن
"حالا جنازه بچشون و ببرم واسه خونوادش ، چی میگن به من"
احمد بهش نزدیک شد
"اونا چی بودن"
"نمیدونم ، یه چیزی پرید رو سقف ماشین ،زری ترسید و پاشو گذاشت رو گاز ولی از پنجره که اومد تو ترسید و کنترل و از دست داد"
"خانومت رانندگی میکرد؟"
"نه بابا ، زری اسم مرده ، اوا بود و ابنه ای ، واسه همین من بهش میگفتم زری!!"
تمام جاده رو آتیش گرفته بود و عبور ازش غیر ممکن بود
همه ترسیده بودن و میدونستن باید هر چه زودتر اونجا رو ترک کنن
مسعود استیشن و راه انداخت و همه سوار اون شدن تا مسیر و برگردن
هنوز خیلی دور نشده بودن که دو نفر وسط جاده به سمت اونا در حالی که میدویدن دست تکون میدادن
"وایستین ، وایستین ، کوه ریزش کرده"


13-
هانی آروم ترمز کرد و در حالی که میلرزید کنارشون نگه داشت
"شما اینجا چکار میکنید ؟ کجا رفته بودین؟"
"موقعی که ماشینت خراب شد ما اونقدر رفتیم تا شاید کمک پیدا کنیم ولی جاده بسته بود ، باید از اون طرف حرکت کنیم"
"اونطرفم بسته است"
"اه ، لعنتی"
حمید و عرفان مسافرای استیشن بودن که دوباره همدیگر دیده بودن
"آقا عرفان ، صورتتون خونیه!!"

14-
عرفان دستی به چونش کشید و مقابل خودش گرفت
"وقتی رسیدیم کوه بازم ریزش کرد ، یه مقدار خرده سنگ به صورتم گرفت ، چیز مهمی نیست"
حمید نگاهی به عرفا کرد و در حالی که با اتیکت هاش بازی میکرد
"من تو جنگل یه سری چراغ دیدم باید یه روستایی چیزی اون اطراف باشه"
"با چیزایی که ما دیدیم رفتن به داخل جنگل خطرناکه"
صدای کامیونی از دور به گوش میرسید ، همه حواسشون به اون سمت جلب شد
کامیون ناله کنان نزدیک میشد

راننده با جسم سیاه آویزون از آینه بازی میکرد و آواز میخوند
سالها بود که این مسیر و میرفت و میدونست نیازی به نگاه کردن به جاده نیست
صدای بوقی توجهشو جلب کرد
"یا خدااااااااااااااااا"
استیشن وسط جاده ، پاشو گذاشت رو ترمز
با عصبانیت پیاده شد
"وسط این جهنم چه غلطی میکنید؟"
احمد گفت
"مگه کوه ربزش نکرده بود؟"
"پنج ساله این مسیر و میرم ، شما ها اولین احمقهایی هستین که وسط جنگل به کوه اشاره میکنید!!"