روزنامه نگار مرده

Day 1,323, 11:44 Published in Iran Iran by Dragon.fly

بعد از سلام
این روزنامه بر مبنای آرتیکل های روزنامه نگار مرده نوشته شده

همیشه یادمه که یه رفیق می گفت :
یه روزنامه نگار خوب ، یه روزنامه نگار مردست

ساعت 12 ظهره و من در محل ارتکاب جرم یا همون دفتر کار روزنامه نگار مرده هستم
شواهد رو کاری ندارم اما قرائن از خودکشی حکایت می کنه
اتاقی با نوری نسبتا کم و حس تنهایی نسبتا زیاد
نمی دونم چرا اما دوست داشتم بدون سرخر بیام و دفتر رو بررسی کنم البته این که همکارم خانوم بود هم بی تاثیر در این مورد نبود

در حال بررسی دفتر کار بودم که متوجه شدم همه چیز اونجور که باید هست و اون چیزی که داره مدام تغییر می کنه مکان عقربه های ساعته
روی میز پر بود از کاغذ های سفید و سیاه که گهگاهی با بادی که از پنجره نیمه باز میومد و از زیر پرده می گذشت اونها رو روی زمین پخش میکرد
مهم این نبود که این باد لای کاغذها دنبال چی می گرده مهم این بود که هر چی هم بگرده هیچی پیدا نمی کنه
روی صندلی پشت میز نشستم و به اطراف نگاه کردم
کشوی میز رو باز کردم به جز 2 سه تا سیگار برگ کوبایی و ساعت و انگشتر و یه دفترچه یادداشت چیزی اونجا نبود البته جایی برای چیز دیگه هم نبود
دفترچه رو باز کردم و شروع کردم به خوندن
البته نه از روی کنجکاوی بلکه برای ... شاید همون کنجکاوی بهتر از بقیه باشه
تو یکی از صفحات این نوشته به چشمم خورد

"حاضر شو باید برویم پژمان در بارانداز منتظر است
حدسم درست بود .فرستاده بودند دنبالم . اصطلاحی که برای مهره های سوخته بکار می رود. پیش از رفتن ساعت و انگشترم را در می آورم و جیبهایم را خالی می کنم روی میز . شاید دیگر لازمشان نداشته باشم.".

ساعت و انگشتر ؟؟؟!!!؟؟

صفحات رو ورق میزنم و به این نوشته که با خط قرمز نوشته شده بر می خورم
"فریبرز به پژمان زنگ میزند
فریبرز : ببین من یک آدم خرافاتی هستم اگر اتفاقی واسه کوکائین بیفته مثلا صاعقه بزنتش یا بهش شلیک بشه یا تو اتاقش خودشو حلق آویز کنه اونوقت من بعضی از آدمهای تو رو مسئول می دونم و این به نفع هیشکی نیست
پژمان : هي فریبرز ، شش بيليون نفر آدم روي زمينه ، اون وقت تو داري غصّه ي يه روزنامه نگار رو مي خوري ؟"

حالا چرا اونا رو با خط قرمز نوشته بود ؟؟؟
شاید واسه اینکه فکر می کرد فریبرز می تونه کمکش کنه و شاید هم واسه اینکه مطمئن بود نمی تونه کمکش کنه

یاد اون روزی افتادم که واسه تولد 16 سالگیش رفتیم روسیه
اون خیلی بچه بود و هنوز ریش و سبیل تنکی داشت که با اونا استخونهای صورتش رو مخفی میکرد و باید هواش رو میداشتم
دو روز بعد دیدم یه اسلحه واسه خودش خریده
اون موقع هم 16 سالش بود اما دیگه بچه نبود

کاش اون بچه میموند تا می تونستم همیشه هواش رو داشته باشم ، اگه بچه بود شاید هنوز هم امیدی بود
البته باید اعتراف کنم امید چیز خطرناکیه . امید میتونه یه آدمو دیوونه کنه. هرچقدر از نردبون موفقیت بالا بری احتمال سقوطت بیشتر و ضربه ای که میخوری شدیدتره
بهتره بجای افسوس خوشحال باشم آخه اون الان یه مزیت داره
میدونی مزيت يه آدم مرده چيه؟ اينه كه ديگه نميميره

بگذریم
فکر کنم الان به جایی توی این دنیا رسیدم که تعداد آدمای مرده ای که میشناسم بیشتر از زنده هاس

در حال ورق زدن دفترچه هستم که چند کاغذ از لای اون بیرون افتاد
اونها رو بر میدارم که شروع به خوندن کنم
یه سری نامه های عاشقانه از المیرا و یه سری نامه های باز هم عاشقانه به المیرا که البته هرگز برای اون پست نشد
نمیدونم باید اونها رو بخونم یا اینکه نباید وارد مسائل خصوصی بشم
یادمه همیشه ادعا داشت که تعداد دوست دخترهاش رو نمی دونه اما اون حرف هم مثل تمام بلوف هایی بود که تو پوکر میزد
اون نه دختر باز ماهری بود و نه پوکر باز قابلی
پس نامه ها رو دوباره لای ورقهای دفترچه میذارم و دفترچه رو می بندم

نگاهم رو از رو دفترچه بر میدارم و به تابلوی بزرگی که روی دیوار اتاق هست می دوزم
اون نقشه ایرانه که روی دیوار گذاشته شده
اما انگار روی نقشه رو یکی خط خطی کرده
جلوتر میرم تا با دقت بیشتری ببینم
اول خط از عربستان شروع میشه و به ایران میرسه و در انتهای اون خط هم نوشته شده مسیر پی تی او شیرهای صحرا
حالا متوجه میشم که این کار هم از کارهای خودش بوده
اگر هم نبوده حداقل با این خط خطی ها مخالف نبوده

غروب شده و دیگه وقت زیادی ندارم و ترجیح میدم از آخرین دست نوشته روزنامه نگار در زمان حیاتش که کنار جنازه اش روی زمین افتاده به موضوعی پی ببرم و از چرخیدن در اتاقی که پر از سوژه های آشناست دست بردارم
شاید این یادداشت برخلاف همه یادداشت های اون من رو به جایی برسونه

"شاید خوشبختی چیزیه که همیشه فقط باید دنبالش باشیم نه اینکه بدستش بیاریم
به نظر میرسه ما به سنی رسیدیم که زندگی دیگه چیزی به ما نمیده و شروع کرده به گرفتن
از خسته شدن خسته شده ام
هر انسانی حتماً به کشتن خود اندیشیده
و تصمیم می‌گیره سکانس آخر را خودش بیافرینه
وقتی همه چی رو از دست می‌دیم اونوقته که آزادیم تا هر کاری بکنیم
امضا : کوکائین"

نمی دونم باید چی بگم
شاید سکوت بجز اینکه علامت رضایت باشه تو این موارد هم کاربرد داشته باشه
اما این رو مطمئن هستم که دست خط یادداشت آخر ، دست خط کوکائین نبود