Short story

Day 1,860, 00:08 Published in Iran Serbia by MARMUZ

vote & sub PLZ
خوب اول از همه از همه دوستان ممنون که وت وساب میدید تا روزنامه بالا بیاد ممنون

اگه قراره روزنامه حذف شه لطفا به خودم پیغام بدید تا تغییر بدم ولی لازمه بدونید این کتاب مجوز چاپ از وزارت ارشاد داره
چه میشه کرد
این شماره یه سری داستان خیلی کوتاه واستون گذاشتم که اولین تلاش من در چاپ دو زبانه هست ، داستانهای خیلی قشنگی هست


Bed time story
“Careful, honey, it’d loaded,” he said. Re-entering the bedroom.
Her back rested against the headboard.
“This for your wife?”
“No. too chancy. I’m hiring a professional “
“How about me?”
He smirked. “Cute. But who ‘d be dumb enough to hire a lady hit man?”
She wet her lips, sighting along the barrel.
“Your wife.” (Jeffrey Whitmore)



قصه شب

مرد موقع بازگشت به تخت خواب گفت :
« مواظب باش عزیزم ،اسلحه پره »
دوست دخترش که به پشتی تخت تکیه داده بود گفت :
«اینو واسه همسرت گرفته ای ؟»
« خودم نه ، خیلی خطرناکه ، می خوام یه حرفه ای استخدام کنم .»
« من چطور م ؟»
مرد پوز خندی زد :« با مزه است ، اما کدوم احمقی برای آدم کشتن یک زن استخدام می کنه؟»

زن لبهاش رو مرطوب کرد ، لوله اسلحه را به طرف مرد گرفت . و گفت
« زن تو .»

( جفری وایت مور )


Sorry I asked
“It’s a dark night, honey”
She whirled to meet the tall man trapping her against her car.
“So what do you do ‘baby?”
Her arm slashed a silver arc to his throat.
His shriek became a gurgle.
She flung the scalpel on the floorboard, and driving away, said to the writhing fingure:
“I’m a surgeon.”



متاسفم که پرسیدم

« شب تاریکیه عزیزم. »
زن برگشت تا مردی را که او را کنار ماشین گیر انداخته بود ببیند
« خوب کوچولو ، کارت چیه ؟»
دست زن روی گلوی مرد کمانی نقره ای رسم کرد. جیغ مرد به خرخر بدل شد
زن تیغ جراحی را به زمین انداخت ، اتومبیل را راند و به هیکل متشنج و د رهم پیچیده گفت
« من جراح هستم .»

( و.د هیلر )



Rain obscured the Georgia country road Jody, driving a stolen truck, braked suddenly for a white –uniformed hitchhiker who climbed into the cab gasping, “my car broke down!”
“You a doctor?”
“Right”
“The asylum?” asked criminally insane Judy, who’d just fled from there.
“Yes,” lied murderous William, who‘d just escaped from prison.



یک شب بارانی

در زیر باران ، جاده روستایی جورجیا درست دیده نمی شد. جودی که وانت دزدی را می راند ناگهان ترمز کرد و مسافری که روپوش سفید به تن داشت نفس نفس زنان سوار وانت شد :
« اتومبیلم خراب شده!»
«دکتری؟»
«آره»
جودی ، دیوانه جیانتکاری که تازه از آسایشگاه روانی فرار کرده بود پرسد؟
« توی آسایشگاه کار میکنی؟»
ویلیام ، قاتلی که تازه از زندان فرار کرده بود به دروغ گفت:
« بله»

( دولورس روپ)

The mystery
“You needn’t look so smug, Watson.”
“Sorry, Holmes. It’d just that I believe you’re finally stumped. You’ll never unravel this crime.”
Holmes stood up and gestured emphatically with the stem of his pipe.
“I’m afraid you’re wrong. I do know who killed Mrs. Worthington.”
“Incredible! No witnesses! No clues! Who did it?”
“I did, Watson”



راز

« لازم نیست این قدر خودت را بگیری ، واتسون »
« متاسفم ، هولمز، فقط فکر می کنم عاقبت مغلوب شده ای . هرگز نمی توانی راز این جنایت را کشف کنی.»
هولمز ایستاد و با دسته پیپش به نشانه تاکید اشاره کرد.
« متاسفانه اشتباه می کنی . من میدانم چه کسی خانم وورتینگتون را به قتل رسانده .»
« فوق العاده است ! بدون هیچ شاهدی ! بدون سر نخی ! چه کسی این کار را کرده ؟»
« من این کرده ام ، واتسون .»

(تام فورد)

Accidents
Reginald Cooke had buried three wives before he married Cecile Northwood.
“Tragic accident, “he told her.
“How sad, “replied Cecile. ” Were they wealthy?”
“And beautiful,” said Reginald.
They honeymooned in the Alps.
Later, Cecile told her new husband, “You know, darling. My first husband died in a tragic mountaineering accident.”
“How sad,” replied Justin Marlow. (Mark Cohen)



حوادث

رجینالد کوک پیش از ازدواج با سیسیل نورتوود ، سه همسرش را به خاک سپرده بود .
به سیسیل گفت :
« حوادث تاسف بار .»
سیسیل جواب داد :
« چه غم انگیز ،اونا ثروتمند بودند ؟»
رجینالد گفت :
« و زیبا ثروتمند»
آن ها ماه عسل شان را در کوه های آلپ گذراندند .
بعد ها ، سیسیل به همسرش تازه اش گفت :
« میدونی عزیزم ، شوهر اولم در یک حادثه تاسف بار در کوهستان کشته شد .»
جاستین مارلو جواب داد :
« چقدر غم انگیز.»

( مارک کوهن )


Death in the afternoon
“Come out from the behind the tree, Louie, so I can spray your brains all over.”
“You don’t have the guts to pull the trigger.”
“I’ve got more guts than you’r gonna have brains.”
“You‘ve got peanuts for brains, Tony.”
Bang!
“… and another!”
Bang!
“Louis! Tony! Supper!”
“Comin’, mom!”



مرگ در بعد از ظهر

« لویی ، از پشت درخت بیرون بیا تا مغزت رو داغون کنم.»
« جرات نداری ماشه را بکشی .»
« دل و جرات من خیلی بیشتر از مغز توست .»
« تونی ، تو عوض مغز ، بادام زمینی داری ، بنگ .»
« ... این هم یکی دیگر !»
بنگ !
« ... و یکی دیگر !»
بنگ !
« لوئیس ، تونی ، شام حاضره !»
« اومدیم ، مامان .»

( پرسیلا منتلینگگ)

Malice aforethought
You stuck him good, Zack. Right between the ribs. Beautiful.” Bobby shifted, wincing as the handcuffs pinched.
“Whaddy mean, I stuck him?” grunted Zack, his knees pressed against the cage.” I tried to stop you!”
“Why, you filthy liar –“
The officer peered into his rear- view mirror.
“Hey. pal, who you talkin’ to back there?”



افکار بدخواهانه

« خوب زدیش ، «زک». درست وسط دنده ها ش عالی بود.» بابی این را گفت و بر اثر فشار دست بندها ناله ای کرد.
زک که زانوهایش به میله ها فشرده شده بود نالید:« چی میگی ، من زدمش ؟ من سعی کردم جلوی تو رو بگیرم !»
افسر توی آینه اتومبیل نگاه کرد و گفت :« هی ، رفیق ، اون پشت داری با کی حرف میزنی؟»

( مایک فیلیپس )

Grandma meets the ax murderer
The crazed ax-murderer approached the house. Having revenged the entire neighborhood, his sack of booty was almost full.
Alone inside, the old woman sat knitting. The murderer raised his blood- stained ax and rang the porch doorbell. Slowly, she opened the door and peered in to his face.
“Trick or treat!” the little boy shouted.



مادر بزرگ و قاتل تبر به دست

قاتل دیوانه تبر به دست به خانه نزدیک شد. همه محله را غارت کرده بود، کیسه غنایمش تقریبا پر شده بود .
زن سالخورده ، توی خانه ، تنها نشسته بود و بافتنی می بافت . قاتل تبر خون آلودش را بلند کرد و زنگ ایوان را به صدا درآورد. پیرزن آهسته در را باز کرد و به صورتش نگاهی انداخت .
پسر کوچولو فریاد زد : « چیزی بده و جونت رو نجات بده .»
دایان الیوت
( جشن هالویین )