دیالوگهای ماندگار

Day 2,711, 04:52 Published in Iran Canada by davood patriot

سلام به همه دوستان
من داوود هستم الان دو هفته است به توصیه یکی از رفقا اومدم تو این بازی
کلا از بازیای این سبکی خوشم میاد
برای اشنایی بیشتر رو رد کردن این ماموریت روزنامه این مطلب رو منتشر کردم
خودم عاشق سینمام امیدوارم شمام از این دیالوگا خوشتون بیاد


1:Film Title: [Seven Samurai - 1954]
Director: [Akira Kurosawa]
Writer: [Akira Kurosawa, Shinobu Hashimoto]

کامبی شیمادا: «برو بسمت شمال. جنگ قطعی اونجا درمی‏گیره.»
گوروبی کاتایاما: «خب چرا اونجا سنگر درست نمی‏کنی؟»
کامبی شیمادا: «یه سنگر خوب به جایی واسه رخنه کردن احتیاج داره. دشمن باید طمع کنه که بیاد داخل و اونوقته که ما بهشون حمله می‏کنیم. اگه فقط دفاع کنیم، جنگ رو می‏بازیم.»


2:Film Title: [What Dreams May Come - 1998]
Director: [Vincent Ward]
Writer: [Richard Matheson, Ronald Bass]

آنی نلسن: «تو یه چیزی به من یاد دادی، تنها چیزی که باید همیشه یادم بمونه.»
کریس نلسن: «چی؟»
آنی نلسن: «فراموش کردم.»


3:Film Title: [Gone Girl - 2014]
Director: [David Fincher]
Writer: [Gillian Flynn]

نیک: «آره من عاشقت بودم؛ و بعدش تمام کاری که کردیم این بود که از هم متنفر بشیم، همدیگه رو کنترل کنیم، برای همدیگه درد ایجاد کنیم.»
امی: «ازدواج همینه دیگه.»

4:Film Title: [Love And Death - 1975]
Director: [Woody Allen]
Writer: [Woody Allen]

کنتس آلکساندرونا: «تو بهترین عشق‌بازی هستی که تا حالا داشتم.»
بوریس: «خب... وقتایی که تنهام زیاد تمرین می‌کنم!»


5:Film Title: [Troy - 2004]
Director: [Wolfgang Petersen]
Writer: [Homer, David Benioff]

هکتور: «بهم بگو ببینم برادر کوچولو... تو تا حالا کسی رو کشتی؟»
پریس: «نه.»
هکتور: «تا حالا دیدی که کسی تو میدون جنگ بمیره؟»
پریس: «نه.»
هکتور: «من کشتم، من شنیدم که دارن می‏میرن و مرگشون رو هم دیدم. هیچ افتخاری هم نداره و اصلاً هم شاعرانه نیست. تو میگی حاضری برای عشق بمیری، امّا تو نه چیزی راجع به مردن می‏دونی نه چیزی راجع به عشق.»


6:Film Title: [The Passenger - 1975]
Director: [Michelangelo Antonioni]
Writer: [Mark Peploe]

دیوید: «یه مردی رو می‌شناختم که کور بود. وقتی چهل سالش شد جراحی کرد و بینائیشو بدست آورد.»
دختر: «چطوری بود؟»
دیوید: «اولش خیلی خوشحال بود. چهره‌ها... رنگ‌ها... منظره‌ها... ولی همه‌چی تغییر کرد. دنیا بدبخت‌تر از اون بود که تصور می‌کرد. هیچکس بهش نگفته بود چقدر کثافت اونجاست. چقدر زشتی. همه جا زشتی می‌دید. وقتی کور بود، عادت داشت با یه تیکه چوب تنهایی از خیابون رد بشه. وقتی بینائیش رو بدست آورد، از همه چی می‌ترسید. شروع کرد توی تاریکی زندگی کردن. هیچوقت از اتاقش بیرون نمیومد. سه سال بعدم خودشو کشت.»


7:Film Title: [Forrest Gump - 1994]
Director: [Robert Zemeckis]
Writer: [Winston Groom, Eric Roth]

فارست گامپ: «با من ازدواج می‏کنی؟ من یه همسر خوب میشم جنی.»
جنی: «میشی فارست.»
فارست گامپ: «... امّا تو نمی‏خوای با من ازدواج کنی.»
جنی: «تو نباید با من ازدواج کنی.»
فارست گامپ: «چرا منو دوست نداری جنی...؟ من آدم با هوشی نیستم، امّا می‏دونم عشق چیه.»

ممنون از توجهتون
ساب و وت یادتون نره
😃