داستان نامه شماره دو

Day 2,489, 04:49 Published in Iran Iran by cloner7
به نام خدا
سلام به تمام دوستان...
امیدوارم شما با وت ، ساب و کامنت هاتون باعث ترغیب من به نوشتن مقاله های بعدی بشید و باعث بشید که من از این بازی خوشم بیاد و بیشتر فعال بشم.لذا لازم به ذکر است این روزنامه قصد دارد با داستان ها و مطالب طنز خود لحظات شادی را برای شما دوستان در این بازی بیا فریند وهیچگونه فعایت سیاسی ندارد و نخواهد داشت.
.
.
.
.
داستانی دیگر برای شما دوستان:

یک پیر مرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت. تا اینکه مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاس ها سه تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالیکه بلند بلند با هم حرف میزدند، هر چیزی را که در خیابان افتاده بود رو شوت می کردند و سر و صدای عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیر مرد کاملا مختل شده بود. به همین دلیل پیرمرد تصمیم گرفت که کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: بچه ها شما خیلی با مزه هستید و من از اینکه می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همین کار رو می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000 تومن به هرکدام از شما ها میدهم که بیائید و همین کار ها را بکنید.
بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آنکه چند روز بعد، پیر مرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟ بچه ها گفتند 100 تومن؟ اگه فکر می کنی ما بخاطر روزی فقط 100 تومن حاضریم این همه بطری نوشابه و چیزهای دیگر رو شوت کنیم، کور خوندی. مانیستیم. و از آن روز به بعد پیر مرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.

منتظر داستان های بعدی باشید...
امیدوارم ما را از کمک های نقدی و مالی خود دریغ نکنید...


با تشکر از اینکه دوستان وقتشون رو برای خوندن این مقاله گذاشتن.
یاسین ، 13 سپتامبر ، روز 2489