گر سر ننهم آنگه گله کن ...

Day 3,089, 04:14 Published in Iran Iran by 2ali2

تو بیا ، دمی بنشین و بیاسای زیر سایه ام ، بیا دعوتم کن به گوش دادنِ به سکوتِ چشمانت ،
تو فقط بیا ...
قسم میخورم ، به موهای بلندی که دیگر ندارمشان ، به دلِ شادی که دیگر ندارمش ،
به لبخندِ محزون ِ لحظه ی رفتنت ...
قسم میخورم که دگر رفتنی نباشد ، فقط قصه ی شیرین وصال باشد و بس !
گله نکن ، چرا حرف هایت را به گوش قاصدک ها میخوانی ؟!
من خودم ، منتظر تر از هر قاصدکی به حرف هایت گوش میکنم ... همه ی گله هایت را یکباره بگو ،
باران را در مشت های گره کرده ات بفشار ، اخم هایت را در هم گره کن ، این حصارِ لعنتیِ سکوت را بشکن و فریاد بزن !
همین یک بار را تاب میاورم ، یک بار برای همیشه گله کن و بعد ، برایم بخند ..
به جبران همه ی اشک های فراقت برایم بخند ، به جبرانِ همه ی زخم هایم ، انگشت نوازش باش ...
تو فقط بیا و گله کن ،
من میترسم از قاصدک ها ، مبادا برسانند به گوشِ دگری ؟!
تو بیا ... فقط بیا ...
عنوان از مولوی جانِ جانان 🙂
لوکیشنِ عکس : سامان ، شهرِ من ..