حكايت يك تازه وارد مشنگ به سرزمين "اي ريپابليك" - طنز

Day 627, 23:12 Published in Iran Iran by Mohsen_H

از شما چه پنهان روزي كه مشاور محترم تازه واردين كه آن بالاي صفحه‌ي محيط بازي مي‌نشيند (يا مي‌ايستد...، چون از وضعيت پائين تنه اش بي خبرم!)، با لبخندي بنده نواز به اين كمترين نويد داد كه ميتوانم به جرگه‌ي ناشرين جرايد مجازي بپيوندم، من عقده‌اي كه وسوسه‌ي وبلاگنويسي چندي است كه مثل خوره به جانم افتاده، كلي ذوق كرده و دچار احساسات هيستريك شدم! مخصوصاً در اين زمانه كه اصولاً وبلاگنويسي بوي تشويش اذهان عمومي هم گرفته (پيف پيف!) و با تجارت مخمل و ابريشم و چيزهاي نرم ديگر قياس مي‌شود، اصلاً آدم سراغش نرود از نظر بهداشتي سالم تر است.
فلذا (اين فلذا هم جداً از آن كلمات خفن است) به خود گفتم بيايم و عقده ام را همين جا كه دم دست تر هم هست خالي كنم...، خالي كردني!

راستش براي شماره‌ي اول نشريه، دو به شك بودم كه چه بنويسم. با توجه به اينكه قصدم اين بود و هست كه نشريه سيمرغ، يك نشريه‌ي ادبي / اجتماعي و حتي‌الامكان با ته مايه‌ي طنز باشد، ابتدا تصميم داشتم مطلب مناسبي از جائي نقل قول كنم، اما نمي‌دانم چه شد كه بي هوا دستم رفت سمت قلم و شروع كردم به چكانيدن تراوشات ذهني روي كاغذ...، چكانيدني! شايد يكي از دلائلش هم اين بود كه فكر كردم احوط است (احوط را داشتيد؟!) كه مطلب اول نشريه، راجع به همين بازي "اي ريپابليك" باشد.
حاصل، نيمچه شعري در قالب مثنوي از كار درآمد كه اميدوارم مقبول طبع شما دوستان قرار بگيرد. به هر حال برگ سبزي است تحفه‌ي درويش. آن هم درويشي كه تازه از راه رسيده!

قبل از آن لازم است چند مطلب را در مورد شعر توضيح بدهم:
اول اينكه چون دستمايه‌ي اين شعر طنز است، مغالطه‌اي عمدي از كلمات و عبارات فارسي و انگليسي خواهيد ديد، كه صرفاً جهت تمليح و خلاصي از فضاي ادبي محض اتخاذ شده. البته جهت يادآوري ذهني اين مطلب حين مطالعه شعر، كلمات و عبارات انگليسي را داخل «» قرار داده ام و هر جا هم كه نياز ديدم، در پاورقي، لاتين آن را نوشته ام.
دوم اينكه احتمالاً خيلي از دوستان، سريال به ياد ماندني دايي جان ناپلئون را نديده، يا كتابش را نخوانده اند. لذا لازم به توضيح مي‌دانم كه در جايي از شعر كه صحبت از مزخرفات قاسم و يوزباشي و جنگ كازرون و اين حرفها مي‌شود، اشاره به همان شاهكار ايرج پزشكزاد، يعني دايي جان ناپلئون دارد. ضمن اينكه به آن دسته از دوستاني كه با دايي جان ناپلئون آشنا نيستند، عرض مي‌كنم كه نصف عمرتان بر فناست اگر به ديدن سريالش و از آن مهمتر به خواندن كتابش اقدام عاجل نكنيد!
و سوم اينكه اين شعر در واقع بخش اول از حكايت يك بازيكن تازه وارد "اي ريپابليكي" از زبان خود اوست. بخش دوم، در صورت استقبال خوانندگان و كسب تجارب بيشتر در بازي، انشاالله در آينده و در فرصت مقتضي منتشر خواهد شد.
در ضمن از نظرات و پيشنهادات خود، بنده را محروم نفرماييد. سپاسگزارم



همي در سرزمين «اي ريپابليك»
كنون در كارم و جنگ و «پليتيك»

اگر چه اولش در بدو بازي
بُدم ناشي به دنياي مجازي

مرا بنمود روزي ياري «اينوايت»
«رجيستر» گشته، پا وا شد به اين «سايت»

به روز اولم گل(!) گيجه داشتم
گه اينور، گاه هم آن ور بگشتم

مدامم ليك ريشوي مشاور
كه آن بالا نشسته مي زند ور

مرا اندرز ميداد: اين چنين كن
من اما چون عرب از بيخ و از بن

همي مبهوت آن ريش مجعد
چرا اين مو سفيد و آن يك اسود

اگر مي‌كرد ريشش را خضابي
ملائك مي‌نوشتندش ثوابي

و گر بر گردنش بودي كراوات
ثوابش كم نبود از خير اموات

گهي مي‌گفت هم: «كانگراجولايشن» (1)
گمانم خوش نبودش «سيچو ايشن» (2)

سه چار باري شدم هم سوي «ماركت»
كه پر بود از غذا و نان باگت

عجب ارزاني يي! ارزاق عالي
پر است از نان خوب يك ريالي

در اين «ماركت» خدايي زندگي هست
هر آن چيزي كه قصدش را كني هست

همه ارزان و با برچسب قيمت
نه مثل سوپري ي نبش دولت

به بخش «آرمي» اما چون زدم سر
در آن جنگ و جدل ديدم سراسر

خدا را! جنگ و خونريزي دگر چيست؟
بدون جنگ هم چون مي‌توان زيست

صداي تق و توقي نيست انگار
همي سرد است شايد باز پيكار

مجاران «رنك» اول در جهانند (3)
كه جل‌الخالق اين داستانند

خلاصه روزهاي ما چنين بود
مرا گيجي به رفتارم عجين بود

به گشتن بودم و محو حواشي
كه ناگه آمدم آن يوزباشي

بپرسي لابد "اين حرفت دگر چيست؟!
كه را مي گوئي و يوزباشي‌ات كيست؟!

چرا گوئي مزخرف باز؟ قاسم!
مگر تا قبر چند انگشت لازم؟!

مگر در كازرون هستي دگر بار؟
كه مي‌گويي ز يوز و هنگ و پيكار؟!"

بگويم مر تو را كان يوزباشي
نباشد جز همان كو مي‌شناسي

همان كس كو مرا «اينوايت» كرده است
مرا چون خود «فن» اين سايت كرده است

كنون انگار در دنياي مجازي
شده سرگرد بهر تركتازي

خلاصه زد مرا پس گردني نيك
كه "بنشستي، به شستت ميزني ميك؟

در و ديوار را روز و شب انگار
تماشا ميكني، ده بار و صد بار"

خلاصه گفت: "اي ابله بكن كار
برو بهر «ترين» هر روز يك بار (4)

بخر ناني و آن هم يك ريالي
كه در غربت همي گشنه نماني

برو مي‌جنگ بهر كشورت هان!
مبادا خاك آن را داني ارزان

برو آنگه چنين كن يا چنان كن
سپس اين را بخر، آن را فلان كن"

خلاصه گفت و گفت و گفت و هي گفت
تو گويي با درفشي سنگ مي سفت


****

و حال اي آن كه خواندي اين اراجيف
بكن شل كيسه را با ما نيا قيف

اگر خواهي شنيدن بخش دوم
بده رأيت كه تا ناكرده‌اي گم

كه مي‌داني كه در اين دنئي‌ي پست
چه آسان مي‌رود آرايت از دست

كه تا بر ناوري از بيخت اين صوت
چه شد رأي من و "ور ايز ماي ووت" (5)


-
پاورقي:

1- ‍‍Congratulation
2- Situation
3- Rank
4- Train
5- Where is my vote