شنبه - زر می زنم، پس هستم

Day 2,215, 15:21 Published in Iran Iran by Ariyan PiRoy




همه چی از اون روز شروع شد. مهراد داشت لیمو با خامه می خورد و من روی مبل لم داده بودم و داشتم تیکه های به هم ریخته ی مغزم رو در می آوردم که مرتبشون کنم و باز بذارم سر جاشون. زنگ زدن. مهراد داد زد: تلفنه؟
درو باز کردم.از سر تا پاش آب می چکید:
-"چتر دارین؟"
- "نه"
لبخند زد.
" -بیا تو.خونه گرمه.ولی تا شب نشده باید بری. اگه آقای گوزپیچ ببینه سه نفر اینجا زندگی می کنن بیرونمون می کنه. "
کلاه لیمویی عجیبشو برداشت و برای اولین بار چشمای خاکستری سردشو دیدم که از زیر ابروهای شیطونی و پرپشتش به من خیره شده بود:
- "امروز هیچ وقت شب نمی شه. اینو یه کلاغ حامله به من گفت که قسط هاشو نداده بود".
دهنم از تعجب وا موند! این دیگه کیه؟
-"بیا تو…"

مهراد هم تعجب کرده بود:
-"چیزی نمی خورین؟ ..."
"-یه فنجون قهوه ی سرد بارون خورده. لطف می کنین!"

با پالتو نشسته بود.شاید سردش بود.سر شونه های پالتوش ریش ریش بود. از تو کیفش یه بسته مارلبورو بیرون آورد.
-"سیگار؟"
گفتم: نه مرسی! خواستم سیگارشو با فندک زرد مهراد روشن کنم. جا خورد. سرشو کشید عقب.
-" معذرت می خوام..."

یه فندک مربع شکل سنگین از جیب بغلش در آورد و سیگارشو روشن کرد. از پنجره به بارون نگاه می کرد. یهو گفت:
-" چند وقتیه رو شیشه ی عینکش رو بخار گرفته. شاید برای پاک کردنش زیادی تنبله. شایدم ترجیح می ده دنیا رو انقدر بخار گرفته ببینه که از ترس بارون از خونه نره بیرون."

با خودم فکر کردم: راجع به همسرش داره حرف می زنه؟

" -بعضی چیزها از بعضی چیزها مهم ترن. منم فقط همینو می گفتم. تحمل نداشتم ببینم کفشاش انقدر سنگینه که وقت نمی کنه به قدم بعدیش فکر کنه، یا به چشمای سبز دیگه ای نیگا می کنه که چشمای من نیست. پس اگه نگاه کنه اونم مال من نیست. پس من لیسانس دارم."

من و مهراد ساکت و بهت زده به حرفاش گوش دادیم و گوش دادیم و اونم حرف زد و حرف زد.دیگه نفهمیدیم چی شد... چشمام رو باز کردم. صبح شده بود. غریبه رفته بود. به سبکی زن چاقی که نیم کیلو کم کرده و سنگینی یک پر خیس.مهراد هم بیدار شد. با هم حیرت زده به جای خالی تلویزیون و دی وی دی و ساعت طلایی که ن.ج (ره) بهم داده بود نگاه کردیم. حالم از خودم بهم خورد. هر دومون ساکت بودیم. صورتم رو بین دستام مخفی کردم و چشمامو بستم. مهراد زمزمه کرد:

" -هی! چشماتو وا کن! ما همه به اندازه ی سالهای عمرمونه که داریم فریب می خوریم..."

Be Sedaye PĬR㋡Ў Mipashid ツ




کسی که برای آرزوهایش سقف بگذارد، نمی‌تواند پیشرفت کند



http://www.erepublik.com/en/party/nehzat-e-jangal-party-2283/1

ای جنگل ! اینجا سینه ی من چون تو زخمی ست
اینجا دمادم دارکوبی بر درخت ِ پیر می کوبد
دمادم